معنی درس هشتم (( شیر و گاو ))

بند ۱ –( ص ۴۹ ) بارزگانی بود که ثروت بسیار داشت و فرزندانش رشد کردند و بزرگ شدند و از کسب و کار پدر روی برگرداندند (کار نکردند و درآمدی نداشتند) و در استفاده از اموال پدر زیاده روی کردند. پدر پند و سرزنش آن ها را لازم دید و در ضمن پند دادن به آن ها گفت: ای فرزندان من، مردم دنیا، طالب سه چیز هستند و به آن سه چیز نمی رسند مگر این که چهار ویژگی را داشته باشند، اما آن سه چیزی که مردم خواهان آن هستند عبارت اند از: الف- فراوانی مال و زندگی راحت، ب- مقام و مرتبه ی بلند وپ- رسیدن به پاداش آخرت. و آن چهار ویژگی که بوسیله آن ها می توان به این اهداف رسید عبارتند از: ۱- اندوختن مال از راه درست و پسندیده ، ۲- نگاه داشتن مال از راه خوب و پسندیده، ۳- بخشش آن مال به صورتی که به مصلحت زندگی ، رضایت خانواده و ذخیره ای برای آخرت بپیوندد و ۴- نگهداری خود از حوادث ناگوار تا حدی که در توان باشد، و هر کسی که از این چهار ویژگی یکی را رها کند و به آن بی توجه باشد، روزگار مانعی سخت در راه رسیدن به آرزوهایش قرار می دهد.

بند ۲ – پسران بازرگان پند پدر خود را شنیدند و فایده های آن را به خوبی شناختند و برادر بزرگتر آن ها به کار تجارت روی آورد و به سفرهای دور رفت و دو گاو با او همراه بودند و به نامهای شنزبه و نندبه. در راه به باتلاقی برخوردند شنزبه در ان باتلاق گیر کرد، با چاره اندیشی آن را بیرون آوردند. در آن لحظه توان حرکت نداشت. بازرگان (پسر بزرگ) مردی را برای مراقبت از او آن جا گذاشت تا از ان مراقبت و پرستاری کند، وقتی که قدرت و توانی به دست آورد، آن را به دنبال او ببرد، آن مرد مزدبگیر یک روز آن جا، نزد شنزبه ماند، خسته شد، آن گاو را در همان جا رها کرد و خود رفت و به بازرگان گفت: مرد.

بند ۳ – (ص ۵۰ ) با گذشت زمان برای شنزبه بهبودی به وجود آمد و به دنبال چراگاهی می گشت تا به چمن زاری رسید که از گیاهان و گونه های مختلف گل پوشیده و زیبا شده بود. وقتی که مدتی در آن جا ماند و نیرو گرفت، در برابر راحتی و نعمت های بسیاری که در اختیار داشت به ناسپاسی رسید و از خودبی خود و از عقل دور شد و با خوشحالی بسیار صدای بسیار بلندی برآورد. در اطراف آن چمن زار شیری زندگی می کرد که حیوانات وحشی و درندگان بسیاری نیز با او همراه بودند که همه آن ها از شیر پیروی می کردند و فرمان می بردند. آن شیر تا زمان گاو ندیده بود و صدای آن را نیز نشنیده بود. به طوری که وقتی صدای شنزبه به گوشش رسید، وحشت زیادی وجودش را فرا گرفت و نمی خواست که درندگان بفهمند که او می ترسد. بر جای خود بی حرکت ایستاده بود و به هیچ طرفی حرکت نمی کرد .

بند ۴ – در میان پیروان شیر دو شغال وجود داشت. نام یکی کلیله و دیگری دمنه بود و هر دو بسیار زیرک بودند. دمنه زیاده خواه تر و بزرگ منش تر بود، به کلیله گفت: حال سلطان را چگونه می بینی که این چنین بر جای خود بی حرکت مانده است و شادی را رها کرده؟ کلیله گفت: منظورت از این پرسش چیست؟ در حالی که ما در کنار این سلطان با راحتی زندگی می کنیم و غذایی به دست می آوریم و می خوریم. این سخن را فراموش کن.

بند ۵ – دمنه گفت: کسانی که به پادشاهان نزدیک می شوند، به طمع خوردن نمی باشد ، زیرا شکم در هر جایی (ص۵۱) و با هر چیزی پر می شود. فایده نزدیکی به پادشاهان رسیدن به مقام و منزلت والا، پرودن و برگزیدن دوستان و غلبه بر دشمنان است.

بند ۶ – کلیله گفت: آن چه را که گفتی شنیدم، اما بهتر است به عقل خود برگردی و از ان راهنمائی بخواهی، بدان که هر گروهی ، مقام و منزلتی دارد و ما از آن طبقه و گروه مردم نیستیم که خود را برای رسیدن به مقام و مرتبه دیگران آماده کنیم و در راه به دست آوردن آن گام برداریم.

بند ۷ – دمنه گفت: مقام و مرتبه ها بین جوان مردان و افراد بلند نظر و دارای اراده قوی مشترک و مورد نزاع می باشد. هر کس که ذات بلند مرتبه و با ارزش دارد خود را از جایگاه پست به مقامی والا و بلند می رساند هر کسی که اراده ضعیف و عقل کم و سستی داشته باشد از درجه بالا به مقامی بی ارزش و پایین سقوط می کند.

بند ۸ – کلیله گفت: آن اراده و فکری که در باره اش اندیشیده ای، چیست؟

بند ۹ – دمنه گفت: من می خواهم در این فرصت به دست آمده خود را به شیر نشان دهم زیرا شک و تردید و حیرت و سرگشتگی تمام وجودش را فرا گرفته است و با نصیحت من آرامش به دست آورد و من نیز به این وسیله به سلطان نزدیک شوم و مقام و مرتبه ای نزد او پیدا کنم.

۱۰ – کلیله گفت: از کجا می دانی که شیر حیرت زده است؟

۱۱ – دمنه گفت: با عقل و زیرکی خود نشانه های حیرت او را می بینم، آدم خردمند با دیدن ظاهر افراد، از باطنشان با خبر می شود.

۱۲ – کلیله گفت: چگونه می توانی نزدیکی و مرتبه و مقامی خوب در نزد شیر به دست بیاوری؟ در حالی که تو به پادشاهان خدمت نکرده ای و آداب رسوم آن را نمی دانی.

۱۳ – دمنه گفت: وقتی شخص دانا و دارای قدرت کاقی باشد، پرداختن به کار بزرگ و کشیدن بار سنگین او را ناراحت نمی کند.

۱۴ – کلیله گفت: خداوند بلند مرتبه به این تصمیم تو نیکی، مصلحت و درستی ببخشد، هر چند من با آن مخالفم.

۱۵ – دمنه رفت و به شیر سلام کرد. شیر او را فراخواند و گفت: کجا هستی؟ دمنه جواب داد: بر درگاه سلطان ساکن شده ام و آن را محل برآورده شدن نیازها و آرزوهای خود قرار داده ام و منتظر خدمت هستم تا فرمانی داده شود و من آن را با اراده قاطع و خرد بسیار انجام دهم.

۱۶ – وقتی که شیر سخن دمنه را شنید، به نزدیکان خود رو کرد و گفت : شخص هنرمند و دانشمند و جوان مرد، اگرچه دارای مقامی پایین و دشمن بسیار باشد، با عقل و جوان مردی خود شناخته و مشهور می شود و در بین (ص۵۲) اطرافیانش؛ همان طور که شعله آتش اگر چه روشن کننده بخواهد که بالا نرود ولی بلندتر می شود. دمنه از این سخن شیر شاد شد و گفت : بر خدمت کاران و چاکران سلطان واجب است که آن چه را که به نظرشان می آید از پند و اندرز، بیان کنند و از این راه میزان دانش و عقل و درک خود را در نظر پادشاه آشکار کنند زیرا تا وقتی که پادشاه پیروان خود را خوب نشناسد و به مقدار خرد و خلوص نیت هریک آگاهی نیابد، نمی تواند از وجود و خدمت آنها به درستی بهره ببرد و برای برگزیدن و پروردن و نیکی کردن به آنها دستورات لازم را بدهد.

۱۷ – وقتی که دمنه از بیان این سخنان آسوده شد (سخنانش تمام شد) شگفتی شیر نسبت به او بیشتر شد و به او جواب های خوبی داد از او بسیار به خوبی یاد می کرد و با دمنه الفت و دوستی بسیار پیدا کرد. دمنه فرصتی مناسب و خالی از غیر پیدا کرد و گفت : مدتی است که سلطان را بر یک جا ساکن می بینم و شور و نشاط شکار و حرکت را رها کرده است، علت آن چیست ؟ شیر می خواست ترسش را از دمنه پنهان نگه دارد. در همان وقت، شنزبه صدای بلندی برآورد و صدای او چنان شیر از حالت طبیعی خارج کرد که اختیار کنترل نفس و خویشتن داری خود را از دست داد و راز خود را برای دمنه بازگو و آشکار کرد و گفت : علت ترس من همین صداست که می شنوی. نمی دانم از کدام سو می آید؛ اما فکر می کنم که اندام صاحب این صدا مثل صدایش پر زور و پر قدرت است. اگر چنین باشد، اقامت ما در این جا درست نمی باشد.

۱۸ – دمنه گفت : شایسته نیست که پادشاه جای خود را به این دلیل ترک کند و از وطن خود که به آن انس گرفته به جای دیگری برود. اگر شاه اجازه بدهد، می روم و آن را می آورم تا جزو بندگان و چاکران فرمانبر شاه بشود. شیر از این سخن دمنه شاد شد و به آوردن گاو دستور داد. دمنه نزد گاو آمد و گفت : من را شیر فرستاده است تا تو را به نزد او ببرم گاو گفت: این شیر کیست ؟ دمنه گفت : پادشاه حیوانات درنده می باشد. گاو که نام پادشاه حیوانات را شنید، ترسید؛ به دمنه گفت : اگر به من جرأت و دلگرمی بدهی با تو می آیم. دمنه با او عهد بست و هر دو به سوی شیر رفتند.

۱۹ – وقتی که به نزدیک شیر رسیدند، شیر با گاو احوال پرسی گرمی کرد و از او پرسید : کی به این محل آمده ای؟ و دلیل آمدنت چه بود ؟ گاو داستان خود را تعریف کرد. شیر دستور داد که این جا اقامت کن تا از مهربانی، بزرگواری و نیکی و پاداش های ما کاملاً بهره ببری. گاو شیر را بسیار دعا کرد و ستایش گفت و با میل و علاقه کامل برای خدمت به شیر آماده شد. شیر گاو را به خود نزدیک کرد و در عزیز داشتن و بزرگ شمردن و مهربانی نسبت به آن زیاده روی کرد تا این که از همه لشکریان و نزدیکان شیر عزیزتر شد.

۲۰ – وقتی که دمنه دید شیر تا چه حد گاو را در نزدیک شدن به خود تشویق می کند، آرامشش را از دست داد. به نزد کلیله رفت و گفت : ای برادر سستی اراده و ناتوانی مرا می بینی؟ تلاش و اراده ام را بر آسودگی (ص۵۳) شیر منحصر و محدود کردم و از آسایش و بهره خود غفلت کردم و این گاو را به نزد شیر آوردم تا این گونه نزدیکی و مقام والا یافت و من جایگاه و درجه و مرتبه خود را از دست دادم. اکنون راه رهایی من را در چه می بینی؟ کلیله گفت : خودت چگونه می اندیشی؟

۲۱ – دمنه گفت : می اندیشم تا با حیله های مختلف و چاره جویی او را منصرف کنم.

لطایف حیل : چاره اندیشی های باریک و دقیق

۲۲ – کلیله گفت : اگر بتوانی گاو را از بین ببری به شکلی که شیر از آن ناراحت و آزرده نشود، کاری درست است. و اگر زیانی به شیر برسد، هشیار باش به او آسیبی نرسانی . کلیله و دمنه سخنان خود را با این حیله و تصمیم به پایان رساندند و دمنه بعد از ان از ملاقات شیر خودداری کرد. تا این که روزی فرصتی به دست آورده و به نزد شیر رفت در حالی که افسرده و غمگین بود. شیر به اوگفت : روزهاست که تورا ندیده ام ؛ خیر است؟

۲۳ – دمنه گفت : آری. شیر فرمان داد که تعریف کند. دمنه گفت : در خلوت و محرمانه باید بگویم. شیر گفت : اکنون وقت مناسبی است. باید زودتر بگویی زیرا در انجام کارهای مهم نباید تاخیر کرد و خردمند با سعادت، کار امروز را به فردا وا نمی گذارد.

مقبل : خوشبخت مهمات : کارهای مهم

۲۴ – دمنه گفت : شخص عاقل چاره ای جز به جا آوردن سخن حق ندارد؛ زیرا هر کسی نصیحت و سخن را از پادشاه پنهان کند و بیان بی چیزی و فقر خود را بر دوستان شایسته نداند، در واقع به خودش خیانت کرده است.

۲۵ – شیر گفت : بسیاری امانت داری تو ثابت شده است و نشانه های آن نیز در تو آشکار است. آن چه تازگی اتفاق افتاده است، بازگو کن.

۲۶ – دمنه گفت : شنزبه فرماندهان لشکر را در خلوت خواسته و با آن ها صحبت کرده است و از هر یک به نوعی دل جویی کرده است و گفته که «شیر را آزمایش کردم و مقدار زور و قدرت او را مشخص کردم و توان فکر و چاره گری های او را فهمیدم و در هرکدام از این ویژگی های شیر تباهی و ناتوانی فراوان دیدم.» و پادشاه در بزرگ داشت آن ناسپاس نعمت ها و بی وفا زیاده روی کرد تا این که میل به سرکشی در او جای گرفت و سرش پر از باد شد.

۲۷ – وقتی که وسوسه های دمنه در شیر اثر گذاشت، گفت : نظرت در این مورد چیست ؟ دمنه جواب داد : وقتی خوره در دندان جای بگیرد، نمی توان درد آن را درمان کرد به جز با کشیدن دندان. شیر گفت : من از هم صحبتی و نزدیکی با گاو بی میل شده ام. کسی را به نزد او می فرستم و این جریان را به او می گویم و اجازه می دهم هرکجا می خواهد برود. دمنه می دانست که اگر این سخنان را شنزبه بشنود، بلافاصله دروغ و حیله او نمایان می شود.

دمدمه : وسوسه مجاورت : همسایگی، نزدیکی

۲۸ – بعد از این که دمنه از تحریک شیر آسوده شد و دانست که از این سخن او آتش فتنه و آشوب در وجود شیر شعله ور شد، تصمیم گرفت که گاو را ببیند و او را هم تحریک کند. گفت : من شنزبه را می بینم و از راز درون او (ص ۵۴) اطلاعی به دست می آورم؟ . شیر به او اجازه داد. دمنه مانند فرد سر به زیر و شرمنده و اندوهگین به نزد شنزبه رفت.

۲۹ – شنزبه دمنه را خوش آمد گویی کرد و گفت : مدت هاست که ترا ندیده ام؛ سلامت بوده ای؟ دمنه گفت : چگونه سالم می تواند باشد کسی که صاحب جان خود نیست. شنزبه گفت : سخن تو نشان می دهد که تو از شیر نفرت و ترسی به دل داری. دمنه گفت : آری، اما نه برای خودم و تو سابقه ی یک دلی و درستی من با خودت را می دانی. شنز به گفت : ای دوست دل سوز و یار خوش عهد من بگو. دمنه گفت : از فرد قابل اعتمادی شنیدم که شیر با زبان خودش گفته است که «شنزبه خوب چاق شده است و به او نیازی نداریم و از او آسایش و راحتی هم به ما نمی رسد. با گوشت آن برای حیوانات مهمانی ترتیب خواهم داد.» وقتی این را شنیدم، آمدم تا تو را آگاه کنم و اکنون آن درست تر و شایسته تر است که چاره ای بیندیشی و با شتاب به چاره گری روی آوری. شاید بتوانی بلا را از خود دور کنی و رهایی یابی.

۳۰ – وقتی شنزبه سخنان دمنه را شنید وعهد و پیمان های شیر را به خاطر آورد، گفت : لازم نیست که شیر نسبت به من بی وفایی کند زیرا از من خیانتی نسبت به او (شیر) سر نزده است؛ اما ممکن است با دروغ او را بر من شورانده باشند و چون افرادی حیله گر در خدمت او هستند، همه آنها در بد رفتاری و اعمال ناپسند، استاد و در خیانت و دست درازی به دیگران ماهر و گستاخ باشند.

۳۱ – دمنه شاد و با روی گشاده به نزد کلیله رفت. کلیله پرسید : چه کارهایی انجام دادی؟ دمنه جواب داد : آسایش و راحتی خیلی زود و به آسانی نشان داده خواهد شد. فراغ : آسایش

۳۲ – سپس کلیله و دمنه هر دو نزد شیر رفتند. اتفاقاً گاو هم، هم زمان با آن ها رسید. وقتی شیر گاو را دید راست و مجکم ایستاد و غرش و سر و صدا می کرد و از روی عصبانیت دمش را مانند مار، پیچ و تاب می داد. شنزبه فهمید که شیر برای حمله به او قصد کرده است. وقتی که شیر دید گاو خود را برای مبارزه آماده می کند، بیرون پرید و هر دو جنگ را شروع کردند و از هر دو خون جاری شد. کلیله آن وضعیت را دید و به دمنه رو کرد و گفت :

بیت : باران دویست ساله هم نمی تواند این فتنه و آشوبی را که تو برپا کرده ای پاک کند و از بین ببرد.

۳۳ – کلیله به دمنه گفت : ای نادان به بدی نتیجه کارت (حیله ات) نگاه کن. دمنه گفت : نتیجه و سرانجام بد کار من چیست ؟ کلیله جواب داد : عذاب وجدان شیر و نشانه عهد شکنی شیر و کشته شدن بیهوده ی گاو و هدر رفتن خونش.

۳۴ – وقتی گفتگوی آن ها به این جمله رسید، شیر کار گاو را تمام کرده بود و از ان آسوده شده بود. شیر وقتی گاو را افتاده و به خون آلوده دید، کمی صبر و فکر کرد و پیش خود گفت :

۳۵ – دریغ و حیف از شنزبه که با این همه عقل و زیرکی و هنر کشته شد. نمی دانم در کشتن او درست فکر کرده ام (ص ۵۵) یا نه و در آن چه از او نقل کردند حق درستی و امانتداری را رعایت کردند یا مانند افراد خائن رفتار کردند. در هر صورت من خود را دچار غم و اندوه کردم و دردمندی و پشیمانی دیگر فایده ای ندارد.

۳۶ – وقتی نشانه های پشیمانی در شیر آشکار شد و سبب پشیمانی او بدون شک کاملاً روشن بود و دمنه متوجه آن شد، پس سخن کلیله را قطع کرد و نزد شیر رفت. به شیرگفت : برای چه در فکر فرو رفته اید؟ زمانی از این شادتر و روزی خجسته تر از این وجود ندارد. زیرا سلطان در جایگاه پیروزی و خوش حالی در ناز و افتخار به سر می برد، در حالی که دشمنش در شکست و نابودی و خواری به سر می برد.

۳۷ – شیر جواب داد : هر وقت که هم نشینی، خدمت گزاری، دانش و توانایی شنزبه را به یاد می آورم، دل سوزی و مهربانی نسبت به آن بر وجودم چیره می شود و به راستی شنزبه پشتیبان سپاه من بود، آن مانند خاری در چشم دشمنان و مانند خا لی، زینت دهنده صورت دوستان بود.

۳۸ – دمنه گفت : سلطان نباید نسبت به آن ناسپاس نعمت ها و بی وفا دلسوزی کند و باید به خاطر این پیروزی که شاه به دست آورده است، شادی و خوشی ما بیش تر شود.

۳۹ – در آن زمان شیر با این سخن کمی آرام شد؛ اما سرنوشت حق گاو را گرفت (از دمنه) و دمنه را رسوا و بی آبرو کرد و تهمت و نیرنگ او نسبت به شنزبه بر شیر آشکار شد و شیر دمنه را با زاری و خواری هرچه بیش تر کشت (به قصاص کشته شدن شنزبه). زیرا درخت اعمال و بذر سخنان هر طور که کاشته و پرورش داده شود، همان گونه ثمره و نتیجه می دهد و عاقبت مکر و نیرنگ همیشه ناپسند است و پایان بداندیشی و مکر، نامبارک است. هرکس در این راه قدم بگذارد و در آن راه کار کند، سرانجام رنج آن به خودش می رشد و او را شکست می دهد و از پای می اندازد.

معنی درس بر دار کردن حسنک

معنی درس هفتم (( بردار کردن حسنک ))

۱ – (ص ۳۹ ) در آغاز این کتاب فصلی در مورد چگونگی بر دار کردن حسنک خواهم نوشت و بعد قصه را آغاز خواهم کرد. امروز که این داستان را شروع می کنم از این گروهی که درباره آنها سخن می گویم یکی دو نفر زنده اند و در گوشه ای به سر می برند و خواجه بوسهل زوزنی چند سالی است که مرده و گرفتار پاسخگویی به اعمالش است و ما به هیچ وجه با او کاری نداریم- هر چند که نسبت به من بدی کرد.- زیرا عمر من به ۶۵ رسیده و به دنبال او باید بروم. در تاریخی که می نویسم، سخنی نمی گویم که به حمایت و دروغ گویی منجر شود و خوانندگان این کتاب بگویند که: « این پیر باید خجالت بکشد.» بلکه چیزی می گویم که خواننده ها با من همراهی کنند و مرا سرزنش نکنند.
۲ – این بوسهل مردی بزرگ زاده و با شکوه و دانشمند و دانا بود. اما فتنه انگیزی و تندخویی در سرشت او استوار شده بود– در آفرینش خدا دگرگونی نیست- و با وجود آن فتنه انگیزی رحم نداشت و همیشه منتظر بود تا پادشاهی بزرگ و قدرتمند بر غلامی خشم بگیرد و به او آسیب برساند و از کار بر کنار کند. این مرد از گوشه ای وسط می پرید و دنبال فرصتی می گشت و سخن چینی می کرد و رنجی بزرگ (ص ۴۰) به آن غلام می رساند و بعد بیهوده می گفت : که فلانی را من بازداشت کردم – و اگر چنین کرد به سزای عمل خود رسید- افراد عاقل می دانستند که حقیقت این گونه نیست و سری تکان می دادند و زیر لب می خندیدند یعنی که او بیهوده گوست. به جز استادم (بونصر مشکان)که نتوانست به او آسیبی برساند با آن همه مکری که در مورد او به کار برد . از آن جهت به هدفش نتوانست برسد، که حکم الهی با سخن چینی های او همراهی و یاری نکرد و دوم این که بونصر مشکان مردی دوراندیش بود . در روزگار سلطان محمود – خدا از او راضی باشد – بی آن که به سرور خود خیانتی بکند. مطابق میل سلطان مسعود – که رحمت خدا بر او باد – در همه ی موارد رفتار می کرد . زیرا می دانست که تخت پادشاهی بعد از محمود به مسعود خواهد رسید و روش حسنک با روش او فرق داشت، زیرا به خاطر امیر محمد و میل و دستور سلطان محمود، شاهزاده مسعود را ناراحت کرد و کارهایی کرد و چیزهایی گفت که هم طرازان او هم نمی توانند تحمل کنند تا چه برسد به پادشاه. همان طور که جعفر برمکی و این گروه در زمان هارون الرشید وزارت کردند و سرانجام کار آنها همان طور شد که نصیب این وزیر (حسنک) شد. و بوسهل با مقام و ثروت و زیردستانش در مقابل حسنک مثل یک قطره از یک رود بود- حساب فضل و دانش جداست- اما حسنک گاهی از حد خود تجاوز کرد. یکی آن بود که به عبدوس گفت :” به سلطان مسعود بگو که من آن چه را که انجام می دهم به فرمان سلطان محمود می کنم. اگر زمانی تخت پادشاهی به تو رسید حسنک را باید به دار بیاویزی.” به ناچار وقتی مسعود، پادشاه شد، حسنک به دار آویخته شد و بوسهل و سایرین در این مورد کاره ای نیستند. حسنک به عاقبت بی باکی و تجاوز از حد خود رسید.

۳ – وقتی که حسنک را از شهر بُست به هرات آوردند، بو سهل زورنی او را به علی رایض غلام خود تحویل داد و او را به هر شکل ممکن خوار و خفیف کردند و چون در مورد او بازرسی نبود ازاو انتقام ها گرفت و دل خود را تسکین داد و به همین علت مردم اعتراض کردند و گفتند: زده و افتاده را می توان زد اما جوانمرد کسی است که « عفو هنگام قدرت » را بتواند به کار ببندد.

۴ – وقتی امیر مسعود – خداوند از او راضی باشد – تصمیم گرفت از هرات به بلخ برود، علی رایض حسنک را با دست بسته می برد و او را خوار می کرد و کینه توزی و سخت گیری و انتقام در حق او بود. هر چند که من شنیدم از علی، پنهانی به من گفت که از هر چه بوسهل دستور داد از کارهای زشت در مورد حسنک از ده تا یکی انجام می دادم و بسیار احتیاط و مدارا می کردم. و بوسهل در بلخ پادشاه را تحریک کرد که باید حسنک را باید به دار بیاویزی و پادشاه بسیار بردبار و بخشنده بود و جوابی نمی داد.

۵ – عبدوس مورد اعتماد (مشاور امیر مسعود) گفت:‌یک روز بعد از مرگ حسنک از استادم شنیدم که پادشاه به بوسهل (ص۴۱) گفت برای کشتن این مرد دلیل و عذری باید داشته باشیم. بوسهل گفت: دلیل از این بزرگتر که این مرد اسماعیلی مذهب است و هدیه ی اسماعیلیان مصر را پذیرفت. تا این که خلیفه القادر باا… ناراحت شد و مکاتبه را با امیر محمود قطع کرد و حالا مرتب از این مسأله حرف می زند و پادشاه می داند که در نیشابور، فرستاده ی خلیفه آمد و پرچم و هدیه آورد نامه ی دولتی و فرمان او در این مورد چه بود. دستور خلیفه را باید رعایت کنیم. پادشاه گفت: در این مورد فکر می کنم .

۶ – بعد از این سلطان با استادم جلسه ای داشت. استادم تعریف کرد که در آن خلوت چه صحبتی شد . گفت: پادشاه در مورد ماجرای حسنک و خلیفه پرسید و گفت نظرت در مورد دین و اعتقاد این مرد و هدیه پذیرفتن او از مصریان چیست؟ من شروع کردم و از رفتن حسنک به حج تا زمانی که از راه شام از مدینه به وادی القری بازگشت و دلیل و لزوم گرفتن هدیه از مصریان و تغییر مسیر دادن و به بغداد نرفتن و این که خلیفه به نظرش رسید که شاید سلطان محمود دستور داده ، همه را شرح دادم . پادشاه گفت: پس گناه حسنک در این مورد چه بوده اگر از صحرای عربستان می آمد همه را به کشتن می داد . گفتم این گونه بود اما برای خلیفه به چند شکل گزارش دادند تا این که بسیار ناراحت و خشمگین شد و گفت حسنک قرمطی ( اسماعیلی) است. در این مورد نامه ها و رفت و آمد بسیار صورت گرفت. سلطان محمود همان گونه که لجاجت و ستیزه جویی از خصوصیات او بود یک روز گفت به این خلیفه پیر شده و نادان باید نوشت که من بخاطر حمایت از عباسیان اقدام کرده ام و در همه ی دنیا به دنبال اسماعیلی مذهب ها می گردم و هر کسی را که پیدا کنیم و ثابت شود که اسماعیلی است، اعدامش می کنیم. اگر ثابت شود که حسنک اسماعیلی مذهب است، خبر به خلیفه می رسید که در مورد او چه تصمیمی گرفته ایم. او را من بزرگ کرده ام و با فرزندان و برادران من یکسان است اگر او قرمطی است من هم قرمطی هستم. به دفتر کارم آمدم و نامه را آن طور نوشتیم که غلامان به پادشاهان می نویسند و سرانجام بعد از رفت و آمد زیاد تصمیم بر این شد که آن هدیه ای را که حسنک گرفته بود و آن هدیه های نو که برای سلطان محمود فرستاده بودند را با فرستاده ای به بغداد بفرستند تا بسوزانند و وقتی فرستاده برگشت، پادشاه پرسید که آن هدیه ها را در کجا سوزاندند ؟ زیرا پادشاه بسیار ناراحت شده بود که خلیفه به حسنک تهمت قرمطی بودن زده بود. با آن همه ، ترس و دشمنی خلیفه زیاد می شد البته در پنهان نه آشکار، تا اینکه سلطان محمود مرد . بنده آن چه را اتفاق افتاده به طور کامل باز گفتم. گفت: فهمیدم.

۷ – بعد از این جلسه البته بوسهل کار را رها نکرد. روز سه شنبه ۲۷ صفر (ص۴۲) وقتی ملاقات عمومی تمام شد، پادشاه به خواجه احمد گفت:‌باید به تالار بروید زیر حسنک را قاضی ها و شاهدان عادل به آن جا خواهند آورد تا آن چه را که از حسنک خریده شد همگی به نام ما سند بزنند و خود او نیز گواهی دهد. خواجه گفت: همین کار را انجام می دهم و به تالار رفت و بزرگان و رئیس دیوان مراسلات و بوسهل زرونی به آن جا آمدند و امیر دانشمند آگاه و فرمانروای سپاه یعنی نصر خلف را آن جا فرستاده و قاضیان بلخ و بزرگان دانشمندان و عالمان دین و شهادت دهندگان به عدالت پاکی همگی در آن جا حاضر بودند وقتی این جماعت مردم آماده شد من یعنی ابوالفضل و گروهی بیرون تالار بر روی سکوها به انتظار حسنک نشسته بودیم- یک ساعت گذشت. حسنک آمد بدون آن که بسته باشد عبایی داشت سیاه رنگ متمایل به کبود و کهنه، بالا پوش و عبایی بسیار تمیز و عمامه ای نیشابوری کهنه و کفش میکائیلی نو در پا و موی مرتب و بسته و زیر عمامه پوشیده کمی دیده می شد . رئیس نگهبانان و علی رایض و از هر گروه مردم می آمدند. او را به تالار بردند و تا نزدیک نماز ظهر در آن جا ماندند. بعد بیرون آوردند و به بازداشتگاه بردند و به دنبال او قاضی ها و عالمان دین خارج شدند و این اندازه شنیدم که دو نفر به هم می گفتند: «چه کسی بوسهل را به این کار وادار کرد؟ زیرا آبروی خود را برد، »به دنبال آنها، خواجه احمد با بزرگان بیرون آمد و به خانه ی خود رفت.

۸ – نصرخلف دوستم بود از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاد؟ گفت وقتی حسنک آمد، خواجه احمد حسن به احترام او بلند شد. وقتی که او این بزرگواری را نشان داد. دیگران خواه یا ناخواه بلند شدند. بوسهل زوزنی نتوانست خشم خود را تحمل کند بلند شد اما نه بطور کامل و زیر لب غرغر می کرد. خواجه احمد به او گفت در همه ی کارها ناقصی. بوسهل بسیار خشمگین شد. و خواجه احمد مانع شد که امیر حسنک هر قدر که خواست مقابل او ( به عنوان متهم ) بنشیند و حسنک کنار من نشست و طرف راست خودش ( خواجه احمد) بونصر مشکان را نشاند و بوسهل هم طرف چپ خواجه نشست و بوسهل از این مسئله بیشتر ناراحت شد.

۹ – خواجه ی بزرگ به حسنک رو کرد و گفت: حال سرورم چطور است و زندگی را چگونه می گذارند؟ حسنک گفت: جای سپاسگزاری است. خواجه گفت؟ نباید غمگین باشی زیرا این وضعیت ها برای مردان بزرگ رخ می دهد و باید هر چه که سلطان مسعود می گوید اطاعت کنی. زیرا تا زمانی که زنده ایم امید هزاران آسایش و گشایش است. تحمل بوسهل تمام شد گفت: برای خواجه ارزشی دارد که با این سگ قرمطی که می خواهند به دستور خلیفه به دار بیاویزندش (ص۴۳) اینگونه سخن بگوید؟ خواجه با عصبانیت به بوسهل نگاه کرد. حسنک گفت نمی دانم سگ کیست؟ همه از خانواده ی من و تمام ثروت و مقام و سرمایه ی من آگاهی دارند. از لذت های دنیا بهره بردم و کارهای زیادی انجام دادم و سرانجام کار انسان مرگ است. اگر امروز زمان مرگم فرا رسید کسی نمی تواند مانع آن شود که اعدام کند یا نکنند، من بزرگتر از امام حسین بن علی (ع) نیستم. این بوسهل که در مورد من این گونه صحبت می کند، در مورد من شعر ( مدحی ) گفته و قبلاً مرا ستایش کرد. جلوی خانه ی من ایستاده و تقاضا می کرد. اما برای قرمطی بودن من دلیلی بهتر از این لازم است زیرا او را با تهمت بازداشت کردند و نه من را و این را همه می دانند چنین اتهامی در مورد من درست درنمی آید.

۱۰ – بوسهل بسیار عصبانی شد و خواست که فریاد بزند و فحش و ناسزا بدهد، خواجه فریاد زد گفت برای این مجلس پادشاه که در آن نشسته ایم احترامی وجود ندارد؟‌ما برای انجام کار دور هم جمع شده ایم وقتی کار تمام شد این مرد پنج شش ماه است که زندانی شماست هر کاری خواستی انجام بده، بوسهل ساکت شد و تا پایان جلسه حرفی نزد.

۱۱ – دو سند برای همه ی وسایل و زمین های زراعی حسنک همه را به اسم پادشاه نوشتند همه ی زمین ها را با نام برای او خواندند و او اعتراف کرد که آن ها را با میل و رغبت فروخته است و آن پولی را که تعیین کرده بودند گرفت. و همه ی حاضران گواهی دادند. و حاکم در صورت جلسه آن را ثبت کرد چنان که در نظایر آن ها رسم است. وقتی از این کار آسوده شدند به حسنک گفتند باید برگردی. و او رو به خواجه کرد و گفت زندگی شما طولانی باد در زمان سلطان محمود به دستور او در مورد شما بیهوده گویی می کردم که همه اشتباه بود. چاره ای جز اطاعت نداشتم و فامیلهای خواجه را محبت می کردم. بعد گفت: « من اشتباه کردم و سزاوار هر مجازاتی که پادشاه بفرماید هستم! اما خداوند بخشنده مرا رها نمی کند و از جان دست شسته ام از عاقبت زن و بچه هایم می ترسم خواجه باید مرا حلال کند. و گریه کرد دل حاضران برای او سوخت و اشک در چشم خواجه جمع شد و گفت : « من تو را حلال کردم نباید اینگونه نا امید باشی زیرا در کارها امید بهبودی وجود دارد. »

۱۲ – بعد حسنک بلند شد و خواجه و مردم برخاستند و وقتی همه برگشتند و رفتند، خواجه بوسهل را خیلی سرزنش کرد و او از خواجه عذرخواهی کرد و گفت: نتوانستم بر خشم خود مسلط شوم گزارش این جلسه را فرمانروای لشکر و دانشمند آگاه به عرض پادشاه رساندند. پادشاه، بوسهل را خواست و خوب گوشمالی داد و گفت: فرض کنیم که تشنه خون حسنک هستی، اما باید به وزیر ما احترام و ارزش قایل شوی، بوسهل گفت: از آن کار بدی که او در حق پادشاه در هرات کرد یادم آمد. خود را نتوانستم نگه دارم؛ دیگر چنین اشتباهی صورت نمی گیرد.

۱۳ – از خواجه ی عمید عبدالرزاق شنیدم شبی که فردای آن حسنک را اعدام می کردند ، بوسهل وقت نماز عشاء نزد پدرم آمد. پدرم گفت چرا آمده ایی؟ گفت نمی روم تا زمانی که خواجه احمد بخواهد مبادا که نامه ای بنویسید به پادشاه در مورد شفاعت حسنک، پدرم گفت: نوشتم اما شما آن را از بین بردید و این بسیار زشت است. و به جای خواب خود رفت.

۱۴ – در آن روز و شب در مورد اعدام حسنک چاره می اندیشیدند. دو مرد قاصد را آماده کردند با لباس مخصوص قاصدن یعنی از بغداد آمده اند و از طرف خلیفه نامه آورده اند در این مورد که حسنک اسماعیلی مذهب را باید اعدام کنید و سنگسار کنید تا دوباره کسی بر خلاف نظر خلیفه کسی لباس مصریان را نپوشد و حاجیان را به آن سرزمین نبرد.

۱۵ – وقتی که کارها آماده شد، روز بعد، چهارشنبه، دو روز آخر ماه صفر، امیر مسعود سوار بر اسب شد و قصد شکار کرد و تفریح سه روزه همراه با هم نشینان، افراد مخصوص نوازندگان و در شهر به جانشین خود دستور داد که تا کنار مصلای بلخ پایینتر از شهر، داری آماده کنند. مردم به آن طرف راه افتاده بودند. بوسهل سوار بر اسب شد و تا جلوی دار آمد و ایستاد و عده ای از افراد سواره و پیاده رفته بودند تا حسنک را بیاورند . وقتی از کنار بازار عاشقان وارد شدند و به مرکز شهر رسیدند، میکائیل در آنجا اسبش را نگه داشته بود، به استقبال او فحش های زشتی داد. حسنک به او نگاه نکرد و جوابی نداد. عموم مردم به خاطر این کار ناپسندی که کرد و حرف های زشتی که زد او را لعنت کردند. این میکائیل بسیار بلادید و هنوز زنده است و مشغول عبادت و خواندن قرآن است. وقتی دوستی کار زشتی انجام دهد چاره ایی نداریم جز گفتن آن حسنک را به پای چوبه ی دار آوردند، پناه بر خدا از پیش دو قاصد را نگه داشته بودند به این معنی که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن می خواندند به حسنک دستور دادند که لباست را بیرون بیاور. او دست به زیر لباسش کرد و بند را محکم کرد و سر پاهای شلوارش را بست و بالا پوش و پیراهنش را در آورد و با عمامه دور انداخت و لخت با شلوار ایستاد و دست ها را در هم محکم کرد. تنش مثل نقره سفید و چهره اش بسیار زیبا. به زیبایی صد هزار نگار ، همه ی مردم به سختی گریه می کردند . کلاه خودی آهنی که صورت را می پوشاند آوردند عمداً تنگ بطوری که سر و صورتش را نمی پوشاند فریاد زدند که سر و صورتش را بپوشانید تا بر اثر سنگ از بین نرود زیرا می خواهیم سرش را به بغداد نزد خلیفه بفرستیم. حسنک را هم چنان نگه می داشتند و او زیر لب چیزی می خواند تا اینکه کلاه خودی گشادتر آوردند.

۱۶ – در این بین، احمد جامه دار سوار بر اسب امد و رو به حسنک کرد و گفت که سلطان می گوید: « این آرزوی خودت بود که می خواستی زمانی که سلطان مسعود به پادشاهی رسید ترا بردار کند ما می خواستیم ترا ببخشیم اما خلیفه نوشته است. تو اسماعیلی مذهب شده ایی ما به دستور خلیفه ندا به دار می آویزیم. »

۱۷ – حسنک جوابی نداد بعد از آن، با کلاه خود گشادتری که آورده بودند صورتش را پوشاندند بعد فریاد زدند که بدو حسنک حرفی نزد و به آنها توجهی نکرد . مردم می گفتند خجالت نمی کشید کسی را که می خواهید بکشید با حالت دو به طرف چوبه ی دار ببرید؟ . نزدیک بود که آشوبی بزرگ بپا شود. افراد سواره نظام به طرف مردم حرکت کردند و آنها آرام کردند.

۱۸ – حسنک را به طرف دار بردند و به جایگاه اعدام رساندند. بر اسبی که هرگز ننشسته بود نشاندند و جلاد او را محکم بست و ریسمان ها را پایین آورد. فریاد زدند که سنگ بزنند. هیچ کس راضی به انداختن سنگ نشد و همه ی مردم خصوصاً نیشابوریان به زاری گریه می کردند. به عده ایی از او باش پول دادند که سنگ بزنند در حالی که حسنک مرده بود زیرا جلاد طناب را به گردنش انداخته بود و او را خفه کرده بود.

۱۹ – این است حکایت حسنک و دوران وزراتش، و سخنان او -که خدا او را ببخشاید.- این بود که می گفت مرا دعای مردم نیشابور نجات می دهد اما نداد. و آن همه غلام و مال و زمین زراعتی و وسایل و طلا و نقره و ثروت برایش فایده ایی نداشت. او مرد و آن گروهی که این مکر و حیله را ترتیب داده بودند هم مردند -خدا همه را رحمت کند، -و این داستانی با عبرت و پند بسیار است. و این همه وسایل دشمنی و جنگ که برای مال دنیا بود کنار گذاشتند. چه بسیار احمق است انسانی که به این دنیا ببندد زیرا دنیا نعمتی می بخشد اما آن را به زشتی پس می گیرد.

۲۰ – وقتی که از انجام این کار آسوده شدند، بوسهل و گروه مردم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند همانطوری که تنها از شکم مادر متولد شده بود. بعد از آن از ابوالحسن که دوست من بود (ص۴۶) و از افراد خاص بوسهل شنیدم که می گفت: یک روز با بوسهل بودم وی مجلس زیبایی ترتیب داده بود و غلامان زیادی برای خدمت ایستاد بودند و نوازندگان خوش آواز هم در آن مجلس حضور داشتند. در آن بین دستور داد که سر حسنک مخفیانه آوردند و در طبقی با سرپوش قرار داده بودند. بعد بوسهل گفت. بیاید میوه ی نوبرانه بخوریم. همگی گفتند می خوریم. دستور داد بیاورید. آن طبق را آوردند وقتی سر پوش آن را برداشتند. وقتی سر حسنک را دیدیم همگی تعجب کردیم و من بیهوش شدم و بوسهل خندید و من در جایی خلوت روز بعد او را سرزنش کردم او گفت. ای ابوالحسن تو مرد ترسویی هستی، سر دشمنان را باید اینگونه مشاهده کرد. این سخن آشکار شد و همه سرزنش کردند بخاطر این موضوع و او را لعنت کردند.

۲۱ – آن روزی که حسنک را اعدام می کردند استادم بونصر چیزی نخورد و بسیار ناراحت و در فکر بود. بطوری که هیچ وقت او را به این وضع ندیده بودم و می گفت دیگر امید نیست. و خواجه احمد حسن میمندی هم به این وضعیت بود و به محل کارش نرفت.

۲۲ – حسنک هفت سال بردار ماند بطوری که گوشت و پوست پاهای او هم ریخت و خشک شد بطوری که اثری از آن نماند. تا اینکه با اجازه او را پایین آوردند و دفن کرده بطوری که کسی نمی دانست سرش کجاست و تنش کجاست.

۲۳ – مادر حسنک زنی بسیار شجاع بود، اینگونه شنیدم که این موضوع را سه ماه از او مخفی کردند وقتی شنید بی تابی نکرد آن گونه که زنان بی تابی می کنند بلکه از ناراحتی آن گونه گریه کرد. به گونه ای که حاضران از غم او بسیار گریه کردند. سپس مادر حسنک گفت: پسرم چه بسیار مرد بزرگی بود که پادشاهی چون محمود مقام این دنیا( وزارت) را به او سپرد و پادشاهی بزرگ چون مسعود مقام آن دنیا (بهشت) را نصیب او کرد. و ماتم و عزای فرزند را بسیار نیکو برگزار کرد که هر انسان خردمندی که این را شنید، پسندید. و سزاوار و شایسته ی او بود. و یکی از شاعران نیشابور در مورد مرگ حسنک این مرثیه را سرود که این جا آورده می شود.

بیت ۱ ) مسعود سر کسی را برید که سرور و بزرگ بزرگان بود. او (حسنک ) مایه ی زینت روزگار و هم چون تاجی سبب افتخار کشور بود.

بیت ۲ ) حتی اگر او قرمطی و یا یهودی و یا کافر بوده باشد، از تخت وزارت به پای دار بردن او کاری زشت و ناپسند بود.

ادبیات سوم عمومی قسمت چهارم و پایانی

«هجرت»
بیت اول: از کتاب تاریخ تنها این فصل[۵۱] را(فصل انقلاب اسلامی) برای من بخوان که بقیه فصلها افسانه[۵۲] ای بیش نیست. من این فصل را بارها خوانده ام(تجربه کرده ام) و می دانم که از عشق سرشار است.
بیت دوم: پیش از انقلاب اسلامی غم وبلا مانند شب[۵۳] بر جهان حاکم بود و بر جهانیان می تاخت[۵۴] برای مبارزان هرروز روز جنگ و هر مکانی میعادگاه شهادت بود.
بیت سوم:ستمکاران[۵۵] مانند پیچکی که بر درخت می پیچد[۵۶] دنیا را فرا گرفته بودند. هابیلیان(مظلومان ومستضعفان) هر لحظه در انتظار برپایی قیامت بودند.
بیت چهارم:از سکوت و خاموشی سردی که بر جهان حاکم بود جانها ملول و پراندوه [۵۷] می شد و دلها در انتظار رسیدن به آرزو[۵۸] پیر می شد.
بیت پنجم: امیدها وآرزوها در دام ناامیدی[۵۹] به درد و غم تبدیل می شد و عشق پررونق انسانها [۶۰]از جوشش می ایستاد و به سردی می گرایید.
بیت ششم: شبهای غفلت و خواب زدگی را تبدار، پراز التهاب و آماده انقلاب دیدم و در میان جهل زدگان رهبری[۶۱] آماده و فرزانه و آگاه و مبارز یافتم.
بیت هفتم: مردی که صفای هم صحبتی آینه را درک کرده بود(پاک وزلال بود) و از روزن شب(عمر ستم و بیداد) به شوکت دیرینه گذشته درخشان اسلام می نگریست.
بیت هشتم: مردی که با همت خود تمام حوادث را زیر پا گذاشت وپشت سر سپرد[۶۲] و مردم شکوه عزم وارده ی اورا ستایش می کردند.
بیت نهم: مردی که در پنهان با روح پیمان بسته بود مردی که مانند[۶۳] نوح از طوفان حوادث نهراسید و انقلاب را رهبری کرد.
بیت دهم: مردی که با مردانگی به روی بیداد و ظلم دشنه کشید مردی که در سکوت و خاموشی فریاد قیام را آغاز کرد[۶۴].
بیت یازدهم: مردی که اسلام را که همچون قرقاولی[۶۵] کشته بود، زنده کرد و پرواز داد و جهان اسلام را که گرفتار سکوت بود مورد خطاب قرار داد[۶۶].
بیت دوازدهم: که ای مسلمانان که خود جهانی را پریشان کرده بودید ولی اکنون در پریشانی بسر می برید تا کی می خواهید در این آشفتگی باشید دنیا از گمراهی به تنگ آمد تا کی شما می خواهید در خواب غفلت بسر برید؟
بیت سیزدهم: شما مانند ابر هستید این که ابر نبارد شرم آور است شما همچون شمشیری هستید و شمشیر باید ببرد. این که شمشیر نبرد ننگ بزرگی است.
بیت چهاردهم: بیاد بیاورید جنگ بزرگ احد را و بزرگی هایی را که ما مسلمانان از خود نشان دادیم وآن پهلوانیها[۶۷] و درشتی هایی که انجام دادیم.
بیت پانزدهم: حمله ی ما مسلمانان در جنگ خیبر یادش بخیر[۶۸] . در خشم علی انگار قهر خدا نمایان بود یادش بخیر.

«آفتاب پنهان»
بیت اول: آن آفتاب پنهان (مهدی موعود) روزی طلوع خواهد کرد نه از سمت مشرق جغرافیایی[۶۹] بلکه ازمشرق روحانی دلها.
بیت دوم:پلک دلم می پرد این نشانه چیست؟(دلم بی تاب و بی قرار است، این نشانه چیست؟) شنیده ام که کسی به میهمانی می آید.
بیت سوم: کسی که اگر هزار بار بهار بیاید از او سبزتر و شکوفاتر نیست. کسی که شگفتی آفرین است آنگونه که می دانی وآنچنان که تو در آرزوهای خود می فهمی و تصور می کنی.
بیت چهارم: تو آغازگر پروازی وپایان بخش سفر عشق هستی(پایان بخش خط اولیا و انبیا هستی.)
بیت پنجم: معنی اول با احتمال استعاره:ای مهدی تو بهانه گریستن انسانهایی هستی که همچون ابر در انتظار تو گریه می کنند،ظهور کن که این اشکباری روزی پایان یابد همچنان که هوای بارانی صاف می شود.
معنی دوم با احتمال حسن تعلیل: علت گریه کردن ابرها دوری توست ظهور کن تا هوای دلها صاف شود.
بیت ششم: تو متعلق به سرزمینی[۷۰] هستی که همه جایش آباد است. ظهور کن که دنیای ما رو به تباهی وفساد می رود.
بیت هفتم: مانند کشتی که در ساحل لنگر می اندازد،[۷۱] عشق با نام ویاد تو همراه است. ظهور کن که یاد تو اگرچه آرامش بخش است طوفان نیزدرراه دارد.(یاد تو آرامش بخش وآرامش قبل از طوفان.)

«قرآن مصور»
جهان مانند قرآنی است که به تصویر کشیده شده است ولی آیه ها دراین قرآن به جای آنکه برجایی تکیه داشته باشند یا نشسته باشند درکنار هم ایستاده اند وهر کدام واقعیت هستند.
دریا وجنگل و خورشید و ماه و گیاه هرکدام آیه ای پراز مفهوم اند. با چشمهای عاشق بیا حقیقت دریا و جنگل،خاک وابر وخورشید را با مشاهده در این نشانه ها درک کنیم.

«نیاز روحانی»
بیت اول: به پاس [۷۲] دل گرفته و چشم اشک ریزم خلوتم از حضور نور پر شده است.
بیت دوم: کسی که جهان گنجایش بزرگی اورا ندارد به میهمانی خانه ی دل من آمده است.
بیت سوم: او غمی به دیرینگی تاریخ دردهای بشری و دلی به گستردگی دل همه انسانها داشت.
بیت چهارم: امام صاعقه ای بود که در این روزگار درخشید وگذشت یا اینکه طوفانی بود که خواب جهانیان را آشفت و عبور کرد.
بیت پنجم: غم عشق او همیشه تا زمانی که زنده ام ریشه دارتر ازیک نیاز روحی ومعنوی دردل و جان من باقی می ماند.
بیت ششم: هنوز دل من آوای معنوی وحزن انگیز امام رابه رسایی وروشنی آیات قرآن می شنود.

«چشمهای زمین»

بیت اول: ای دل گناه من و تو مانند باری سنگین از قدرت تحمل گذشت. صبح قیامت نزدیک است اما من وتو دست از گناه برنداشته ایم.
بیت دوم: کارها سر وسامان نمی پذیرد و غم به پایان نمی رسد اگر آه برخاسته از اعماق جان مانند پرنده ای در نیمه های شب به پرواز درنیاید.
بیت سوم: فردا که شهیدان عاشق زخمهای شکفته بر تن خویش را گواه بر پایداری خویش دردین قرار می دهند افسوس ودریغ که من وتو با بر کنار بودن از رزم وجهاد نمی توانیم زخمی را گواه خویش قرار دهیم.
بیت چهارم: این جوش وخروشها که درمردم دیده می شود ناشی ازعشق آنهاست پس تو نیز خاموش نباش وبرای ملحق شدن به این مردم و بهره گرفتن از عشق شتاب کنیم چراکه عاقبت خاک سردی آرامگاه من و توست.
بیت پنجم: گورهایی که هنوز کنده نشده است گویی چشمهای زمین است که با برافروختگی کشنده ای منتظر در کام گرفتن من وتوست.
بیت ششم: بیا با من در سفر به دوردست تاقله های نور(جبهه های جنگ علیه باطل) همراه باش وبدان که در این سفر عشق پشتیبان من وتوست.

«چند رباعی»
«بر اوج بلند»
بیت اول: لحظه ها سخت می گذشت چنانکه گویی بردوش روزگار سنگینی می کرد خورشید وزمین وآسمان در اندوه بسر می بردند.
بیت دوم: تابوت شهید بر دست مردم تشییع کننده که مانند موج انبوه بودند از گلها و شکوفه ها وخون رنگین به نظر می رسید.

«ساز شکسته»
بیت اول: هر چند دل من صافترازآینه است اما از غنچه های شکفته تنگتر وغمگین تر است
بیت دوم: ای عشق دل خاموش وبینوای ما را بشکن زیرا دل ما سازی است که اگر شکسته باشد آهنگ دلنشین تری دارد.

«تقدیمی»

بیت اول: ای دوست سرسبزترین بهار تقدیم تو باد آواز دلنشین بلبلان ارزانی تو باد.
بیت دوم: می گویند عشق در یک آن بوجود می آید آن لحظه شکفتن عشق بارها وبارها ارزانی تو باد.

«اجازه»
بیت اول: از عشق یکرنگی وطراوت کسب کن سوزنده ترین گدازه هارا از عشق بگیر.
بیت دوم: در هر لحظه ای که به تپش درمی آیی ای دل من یادت باشد که از عشق اجازه بگیری.(همیشه با عشق همراه باش.)

«اقلیم عشق»

بیت اول: همانگونه که درپس جسم جان وجود دارد آن سوی هستی واقعی نیز حقیقتی نهفته است پس با چشم باطن خود نگاه کن تا حقیقت وباطن هستی راببینی وآنچه راکه با حواس ظاهر درک نمی شود ادراک کنی.
بیت دوم: عشق سرزمین گسترده ای است که اگر به آن رو بیاوری وآنجا ساکن شوی همه عالم را مانند گلزاری خرم وشکوفا بینی.
بیت سوم: در سرزمین عشق گردش زمین وآسمان بروفق مراد وبه کام عاشقان است.
بیت چهارم: بین دل ونگاه فاصله ای نیست طوری که هرچه به نگاه می بینی دلت همان را طلب می کندو آنچه دلت طلب می کند همان را به نگاه می بینی.
بیت پنجم: گدای بی سروپا عالم عشق را در مقابل ملک جهان بی علاقه(سرگران[۷۳]) می بینی.(گدای عالم عشق به جهان وآنچه در آن است اعتنا نمی کند.)
بیت ششم: در سرزمین عشق مقام ومنزلت گروهی را که به ظاهر چون پابرهنگان ارج وقربی ندارند والا والاتر می بینی چنانکه گویی پا بر ستاره دور دست فرقد[۷۴] نهاده اند.
بیت هفتم: در منطق بشری آفتاب که چیزی بزرگ است در ذره ای که چیزی خردو کوچک است نمی گنجد اما در سرزمین عشق درمورد هرچیز کوچک وحقیری که تحقیق ومطالعه می کنی به چیز عظیم تر دست می یابی چنانکه گویی از ذره آفتاب بدست آمده است.
بیت هشتم: اگر همان طورکه فلز در آتش گداخته می شود خویشتن خویش را در عشق فنا کنی می بینی که عشق چون کیمیا[۷۵] که مس را به طلا تبدیل می کند جان بی ارزش تو رابه وجودی ارزشمند وفنا ناپذیر تبدیل می کند.
بیت نهم: اگر از تنگنای[۷۶] زندگی این جهان عبور کنی گستردگی سرزمین لامکان[۷۷] عشق را در می یابی.
بیت دهم: درآنجا چیزهایی می شنوی که هرگز نشنیده بودی و چیزهایی می بینی که هرگز ندیده بودی.(حقایقی را که حواس قادر به درک آن نیست درک می کنی.)
بیت یازدهم:عاقبت عشق تو را به جایی می رساند که همه مخلوقات وهمه کثرات را در مقام وحدت ویگانگی با خالق می بینی.
بیت دوازدهم: از دل وجان تنها عاشق خدای یکتا باش تادر حالت عین الیقین[۷۸] ببینی.
بیت سیزدهم: که تنها وجود خداوند حقیقت محض است ودیگر موجودات هیچ نیستند جز جلوه ای از ذات یکتای او وخدایی جزاو نیست.
بیت چهاردهم: خداوند بی هیچ پرده وپوشش از همه پدیده هستی واز هر گوشه ای از این جهان به جلوه درآمده است ای بینایان[۷۹] دریابید.
بیت پانزدهم: در حالی که آفتاب در وسط آسمان می تابد چرا به دنبال شمع هستی؟ و در حالی که روز همه جا را روشن کرده است چرا در تاریکی بسر می بری؟(مثل کسانی که با بودن خدا به جزاو مشغول شده اند مثل کسی است که درنور آفتاب ظهر به شمع روی آورده است وهمچنین مثل کسانی که باروشن بودن حقیقت هستی در تصورات باطل خود بسرمی برند مثل کسی است که در روز روشن در تاریکی بسر می برد.)
بیت شانزدهم: به گلزار نگاه کن و نمود آب را در گل و گیاهان نگاه کن.
بیت هفدهم: و ببین که از آب بی رنگ گلها و گیاهان رنگارنگ در گلزار روییده است همچنان وجود خداوند نیز با آنکه به حواس درنمی آید درهمه اشیا وپدیده های هستی باوجود کثرت و فراوانی آنها نمود پیدا کرده است.
بیت هجدهم: طلب معشوق راهی طولانی است پادر این راه بگذار وهمچنین زاد راهی از عشق نیز برای خود مهیا کن.
بیت نوزدهم:کارهایی که عقل از چاره کردن آن ناتوان است باعشق آسان می شود.
بیت بیستم: با عشق به جایی می رسی که وهم و فکر بشری نمی تواند آن را دریابد.
بیت بیست ویکم: چون پیغمبر که در معراج خود به مرتبه ای رسید که جبرئیل اجازه ورود به آن را نداشت تو با عشق به مرتبه ای می رسی که فرشتگان به آن نمی توانند برسند.
بیت بیست ودوم: راه تو راه طلب معشوق است توشه ی این راه عشق است و منزل و مقصد تو فنا فی الله است پس اگر توان چنین سفری را داری ،آماده شو و سفررا آغاز کن.
بیت بیست وسوم: ای هاتف عارفان و مردان حق که گاهی مست خوانده می شوند وگاهی هوشیار.
بیت بیست وچهارم: از کلماتی چون می[۸۰] و بزم[۸۱] و ساقی[۸۲] و مطرب[۸۳] و ازمغ[۸۴] ودیر[۸۵] و شاهد [۸۶]و زنار[۸۷].
بیت بیست وپنجم: منظورشان رازهای پوشیده ای است که به کنایه واشاره ازآن یاد می کنند.
بیت بیست وششم: اگر به رازهای آنها پی ببری می فهمی که رازهایشان این است که
بیت بیست وهفتم: تنها وجود خداوند حقیقت محض است وبس.

«موسی وشبان»
بیت اول: موسی شبانی را دید که درراه خدا را می خواند.(شبان=چوبان) (با خدا حرف می زد)
بیت دوم: ای خدا تو کجا هستی تامن به خدمت تو برسم وچاکری تورا پیشه کنم کفشت را بدوزم وسرت را شانه کنم.
بیت سوم: دست کوچک نازت را ببوسم و پای کوچک دوست داشتنی ات را نوازش دهم . چون هنگام خواب شود خوابگاه تو را پاک و تمیز کنم تا تو درآن بخوابی.
بیت چهارم: ای خدایی که همه بزهای من فدای تو باد ای خدایی که هی هی وهای های من بدنبال گوسفندان به یاد توست.
بیت پنجم: بدین ترتیب آن چوپان سخنان بیهوده می گفت موسی به اورسید وگفت: با چه کسی سخن می گویی؟
بیت ششم: گفت آن کسی که ما را آفرید وزمین وآسمان به واسطه قدرت او بوجود آمد.
بیت هفتم: موسی به چوپان گفت: ای مرد گستاخ شده ای وبا این سخنان نه تنها مؤمن شمرده نمی شوی بلکه کافر نیز محسوب می شوی.
بیت هشتم: این چه سخنانی است که بیهوده می گویی این چه کفرهایی است و چه دشنام و هذیان است که بر زبان می آوری سکوت کن و دیگر حرف نزن.
بیت نهم: چارق و پاپیچ لایق توست این چیزها در خور آفتاب حقیقت نمی باشد.
بیت دهم:اگر تو از اینگونه سخن گفتن دست برنداری قهر الهی همچون آتشی نازل خواهد شد و خلق را نابود خواهد کرد.
بیت یازدهم: شبان پاسخ گفت ای موسی با این سخنان دهانم را دوختی وآتش پشیمانی در جانم افکندی.
بیت دوازدهم:آنگاه پیراهن بر تن خویش درید وآهی داغ و سوزان از سینه برآورد راه بیابان را گرفت و دور شد.
بیت سیزدهم: خدا به موسی وحی نازل کرد و چنین گفت که بنده ما را از ما دور کردی.
بیت چهاردهم: تو بدین خاطر برانگیخته شدی که بندگان را به خداپیوند دهی نه اینکه باعث جدایی بندگان از خدا شوی.
بیت پانزدهم: درهر کسی خوی و عادتی قرار دادم به هرکسی شیوه ای آموخته ام تا باآن منظور ومقصود خود بیان کند.
بیت شانزدهم: سخنان به ظاهر کفرآمیز چوپان اززبان وی مدح ولی اززبان تو(موسی) نکوهش است.برای چوپان این سخنان شهد شیرین وازنظر توسم کشنده است.
بیت هفدهم: خداوند می فرماید ذات ما ازپاکی وناپاکی وسستی در عبادت ورغبت به آن بی نیاز است.
بیت هجدهم: من بندگان را(امر به عبادت نکردم) تا ازاین رهگذر به فایده برسم بلکه بدین خاطر آنها را بدین کار فرمان داده ام تا بهانه بخشش ورحمت به بندگان قرار گیرد.
بیت نوزدهم: همانگونه که شهید به خون تپیده به غسل نیاز ندارد خطای شبان(سخنان به ظاهر کفر آمیز) نیزاز صدها عمل نیک پسندیده تراست.
بیت بیستم: دین عشق از همه دینهای دیگر جدا ومتفاوت است. دین و مذهب عاشقان خداست عارفان پیوسته در حق متظاهر به تظاهرات دینی نیستند زیرا وجودشان در وجود خدا محو شد.
بیت بیست ویکم: لعل به ذات خود ارزشمند است ومهم نیست نقش مهر داشته باشد یا نداشته باشد عشق نیز به ذات خود با غم و اندوه همراه است وبه همین دلیل حتی از دریای غم هم هراسی ندارد.
بیت بیست ودوم: سخن های زیادی ازاین دست به موسی گفته شد وگفته ها با مشاهدات موسی درهم آمیخته شد.
بیت بیست وسوم: وقتی موسی این خطاب سرزنش آمیز را از خداوند شنید دربیابان به دنبال چوپان شروع به جستجو کرد.
بیت بیست وچهارم: سرانجام چوپان را پیدا کرد وبه اوگفت: مژده بده که از طرف خداوند اجازه داده شد.
بیت بیست وپنجم: درسخن گفتن با خداوند هیچ نظم وقاعده ای قائل مشووآنچه از دل تو برمی آید همان را بگو.

شبنم عشق :
مجموعه[۸۸] ای می بایست: ترکیبی لازم بود
به کمال دارد: به طور کامل داشته باشد
در سفت[۸۹] جان کشد: بر دوش جان حمل کند
چون اصناف[۹۰] موجودات می آفرید: وقتی انواع موجودات را خلق می کرد
وسایط[۹۱] گوناگون در هر مقام برکار کرد: واسطه ها و وسیله های مختلفی در هر جا به کار برد.
خانه ی آب و گل آدم من می سازم بی واسطه: کالبد مرکب از آب و گل آدم را خودم بی هیچ واسطه می سازم
در او گنج معرفت تعبیه[۹۲] خواهم کرد: در آن گنج معرفت جای خواهم داد
من طاقت قرب[۹۳] ندارم و تاب آن نیارم: من ظرفیت نزدیکی به خداوند را ندارم و در برابر او تاب نمی آورم
به حضرت[۹۴] بازگشت: به درگاه خدا بازگشت
خاک تن در نمی دهد[۹۵]: خاک نمی پذیرد
هم چنین سوگند بر داد: به همین ترتیب قسم داد
اگر به طوع[۹۶] و رغبت[۹۷] نیاید: اگر با اطاعت و میل نیامد
به اکراه[۹۸] و اجبار[۹۹] برگیر : به زور و جبر بردار
به قهر[۱۰۰] یک قبضه[۱۰۱] ی خاک از روی جمله ی زمین بر گرفت: به زور تنها یک مشت خاک از روی خاک های زمین برداشت
جملگی ملایک را در آن حالت انگشت تعجب در دندان تحیر بماند: همگی فرشتگان در آن حالت متعجب و متحیر بودند
الطاف الوهیت[۱۰۲] و حکمت ربوبیت[۱۰۳] به سر ملایکه فرو می گفت: لطف الهی و حکمت پروردگاری به باطن فرشتگان الهام می کرد
ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است: ما با جسم خاکی از روز بی آغاز تا زمان بی پایان چه کارهای بسیار در پیش داریم
معذورید[۱۰۴]: عذرتان خواسته است
شما را با عشق سروکار[۱۰۵] نبوده است: شما با عشق سروکار نداشته اید
روزکی چند: چند روز
بر این مشت خاک دست کاری[۱۰۶] قدرت بنمایم: بر این خاک اندک به قدرت خود دست کاری کنم
در آینه نقش های بوقلمون[۱۰۷] بینید: در آیینه ی آفرینش انسان جلوه های گوناگون ببینید
همه را سجده ی او باید کرد: همه باید بر او سجده کنند( بر همه لازم است او بر او سجده کنند)
از ابر کرم باران محبت بر خاک آدم بارید: از ابر سخاوت خود باران مهر را بر خاک آدم ریخت
به ید قدرت در گل از گل دل کرد:به دست قدرت از گل آدم دل را آفرید
رباعی:خاک آدم با شبنم عشق تبدیل به گل شد / شور و هنگامه ای بزرگ در دنیا پدید آمد(اشاره به اعتراض فرشتگان)
عشق همچون نیش بر رگ روح زده شد قطره ای از روح چکید که نامش دل شد
جمله ی ملأ [۱۰۸]اعلی کروبی[۱۰۹] و روحانی[۱۱۰] :همه موجودات عالم بالا چه کروبی چه روحانی
[۱۱۱]در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف[۱۱۲] می کرد: خاک آدم را با آب چهل شبانه روز دست کاری می کرد
گل آدم را در تخمیر[۱۱۳] انداخته: گل وجود آدم را پرورش داد
در گل منگرید در دل بنگرید: به حقارت گل توجه نکنید به ارزش دل بیندیشید
قالب آدم: کالبد آدم
به این کمال رسید:به این مرحله از کامل شدن رسید
خزانه داری[۱۱۴] آن به خداوندی خویش کرده: با قدرت خداوندی خود از آن نگهداری می کرد
آن را هیچ خزانه[۱۱۵] لایق نیست: هیچ خزانه شایسته ی آن نیست
بر ملک [۱۱۶]و ملکوت[۱۱۷] عرضه داشته : بر همه ی موجودات و فرشتگان عرضه کرده بود
استحقاق خزانگی: شایستگی خزانه شدن
که به آفتاب نظر پرورده بود: زیرا دل آدم به نور عنایت خدا پرورش یافته بود
هرچند که ملایکه[۱۱۸] در آدم تفرس[۱۱۹] می کردند: هرچقدر فرشتگان درباره ی آدم دقت و کنجکاوی می کردند
ابلیس[۱۲۰] پر تلبیس[۱۲۱]: شیطان مکار
اعور[۱۲۲]انه بدو در می نگریست: تنها از بعد جسمانی به آدم نگاه می کرد
گرد جمله ی قالب آدم برآمد: بر همه ی کالبد آدم آگاهی و اشراف یافت
باز دانست که چیست: فهمید که چیست
دل را بر مثال کوشکی[۱۲۳] یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان: دل را مانند کاخی دید که مانند کاخ پادشاهان در جلوی آن از سینه میدانی ساخته اند
تا اندرون دل دررود : وارد دل شود
ما را آفتی رسد از این شخص[۱۲۴]: به ما آسیبی از این جسم برسد
از این موضع تواند بود: از این محل می تواند باشد
اگر حق تعالی را با این قالب سروکاری باشد:اگر خداوند بزرگ با این کالبد کاری داشته باشد
یا تعبیه ای دارد: یا چیزی در آن جای داه باشد
ابلیس را چون در دل آدم بار ندادند: به شیطان اجازه ورود به دل آدم ندادند
دست رد به رویش بازنهادند: او را راندند
مردود همه ی جهان گشت: در نظر همه ی جهانیان رانده و مطرود شد
چندین گاه است: مدتی طولانی است
در آن خزاین بسیار دفین[۱۲۵] کردی : گنج های فراوان در آن پنهان کردی
ما را بر هیچ اطلاع ندادی: به ما هیچ اطلاعی از آن ها ندادی(ما را آگاه نساختی)
خطاب عزت دررسید: خداوند عزیز خطاب کرد
حضرت خداوندی را نایبی می آفرینم: برای مقام خداوند جانشینی خلق می کنم
هنوز تمام نکرده ام: هنوز کامل نکرده ام
جمله او را سجود کنید: همگی بر او سجده می کنید

-[۱] عزَّ و جلَّ : مرکب از دو فعل ماضی است که حالت صفت پیدا کرده است.
[۲]- این جمله را اشاره به این آیه شریفه دانسته اند :سوره حجرات(۴۹) آیه ی ۱۳ : گرامی ترین شما در نزد خدا پرهیزگارترین شماست.
[۳] – اشاره است به سوره ی ابراهیم (۱۴) آیه ی ۷ : «اگر سپاس بگزارید بر نعمت شما می افزایم» . همچنین با بیت زیر از مولانا ارتباط معنایی دارد :
شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر ، نعمت از کفت بیرون کند
[۴] – سوره سبا (۳۴)آیه ی ۱۳
[۵] – باد مشرق (صبا) به فراش (= فرش گستر )تشبیه شده است.
[۶] – قبای سبز ورق :جامه ی سبز رنگ از برگ . به این صورت سبز صفت قبا و نمودار رنگ آن است . صورت دیگر (سبز ورق )که سبز را صفت پیشین ورق می شمارند نیز صحیح است.اما صورت اول ترجیح دارد . (به نقل از دکتر غلامحسین یوسفی )
[۷] – شهد فایق: شهد : عسل با موم ، عسل . فایق : برگزیده ، بهترین از هر چیزی ؛ بر روی هم یعنی عسل برگزیده ؛درمان بخش (با توجه به سوره نحل (۱۶) آیه های ۶۸-۶۹)
[۸] – نخل باسق : مقتبس از سوره ی ق (۵۰)آیه ۱۰ : والنخل باسقات
[۹] – اشاره به مفهوم سوره ی ابراهیم (۱۴) آیه ی ۳۳: و خورشید و ماه را از برای شما پیوسته مسخر کرد
[۱۰] – رحمت عالمیان اشاره است به سوره انبیا (۲۱) آیه ی ۱۰۷ : و تورا نفرستادیم مگر به صورت رحمتی برای عالمیان
[۱۱] – قسمت اخیر مبتنی است بر این جزء از آیه ی شریفه : یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه …؛سوره ی احزاب (۳۳) آیه ۵۶
[۱۲] – جلَّ و علا : دو فعل ماضی است که در اینجا به صورت صفت به کار رفته است
[۱۳] – ارتباط مفهومی دارد با این بیت ها از بوستان:
وگر سالکی محرم راز گشت ببندند بر وی در بازگشت
کسی را در این بزم ساغر دهند که داروی بی هوشی اش در دهند
کسی ره سوی گنج قارون نبرد وگر برد ره باز بیرون نبرد
[۱۴] – مراقبت: در لغت یعنی نگاهبانی ودر اصطلاح تصوف به معنی نگاه داشتن دل است از توجه به غیر حق و یقین داشتن بنده به این که خداوند در همه ی احوال عالم بر ضمیر اوست
[۱۵] – مکاشفت: در اصطلاح تصوف یعنی پی بردن روح عارف به حقایق و علامت آن را دوام تحیر در کنه عظمت خداوند دانسته اند
[۱۶] -معاملت: در لغت یعنی سوداگری ،داد و ستد ولی در اصطلاح صوفیه یعنی اعمال عبادی و صورت ریاضت
[۱۷] -بوستان :گلزار معرفت ، اشاره است به حالت بی خودی که به عارف دست داده بود
[۱۸] – منظور از بوی گل حالت خوش حاصل از دریافت معارف الهی است
[۱۹] – خیال ، قیاس ، وهم : خیال : قوه ی تخیل و تصور ؛ قیاس : اندازه گرفتن و سنجیدن دو چیز با یکدیگر . اصطلاح منطقی نیز هست و آن گفتاری است شامل دو قضیه که تسلیم به آن مستلزم تسلیم به قولی دیگر باشد . نظیر : « هر انسان حیوان است » و « هر حیوان جسم است » نتیجه : « هر انسان جسم است » . وهم : پنداشتن ،پندار ، گمان نادرست.
[۲۰] – مجلس : جای نشستن ، مجمعی برای درس و وعظ و نیز آن چه در چنین مجمعی به صورت وعظ و امثال آن گفته شود . از این رو « مجلس گفتن » کنایه از « وعظ کردن » به کار رفته است . در این جا همان معنی مجمع و سخنانی که در آن گفته می شود مقصود را می رساند؛ در عین حال نوشته اند : « مراد سعدی از تمام گشتن مجلس ، به پایان رسیدن خطبه ی آغاز کتاب است که با حمد و شکر الهی آغاز شده است . اما باید در نظر داشت که سخن از به آخر رسیدن عمر است و محدود کردن مجلس به خطبه ی آغاز کتاب از وسعت مفهوم کلام می کاهد .
[۲۱] – قالب این شعر ترکیب بند است . ترکیب بند شعری است چند بخشی که هر بخش آن از نظر قافیه و درون مایه همانند قصیده و غزل است . این بخش ها را بیت مصرع متفاوت و نامکرری به هم می پیوندد .
[۲۲] – سدرةالمنتهی. ] س ِ رَ تـُل مُ تَ ها [ )اخ (درخت کنار است بر فلک هفتم که منتهای اعمال مردم و نهایت رسیدن علم خلق و منتهای رسیدن جبرئیل علیه السلام است و هیچ کس از آن نگذشته مگر پیغمبر(ص).
بهمت ورای خرد شد که دل را جز این سدرةالمنتهایی نیابی. خاقانی.
گرش دام از چنگ شهوت رها کنی رفت تا سدرةالمنتهی. سعدی.
چو از خویشتن بازپرداختی مکان سدرةالمنتهی ساختی. نزاری قهستانی (دستورنامه(.
[۲۳] – قدما به نه آسمان(فلک) معتقد بودند« و آن عبارت است از فلک قمر (ماه) که فلک اول است و فلک عطارد (تیر) که فلک دوم است و فلک زهره (ناهید) که فلک سیم است و فلک شمس (مهر) که فلک چهارم است. و فلک مریخ (بهرام)که فلک پنجم است و فلک مشتری (برجیس) که فلک ششم است و فلک زحل( کیوان) که فلک هفتم است و فلک ثوابت که فلک هشتم و فلک اطلس یا فلک الافلاک که فلک نهم است.»
[۲۴] – عرش : تخت رب العالمین که تعریفش کرده نشود و کیفیت آن و بیان حد آن در شرع جایز نباشد. و گویند یاقوت سرخ است که از نور حق تعالی می درخشد. (از منتهی الارب) آسمانی که بالای همه آسمانها باشد. (ناظم الاطباء). جسم محیط به عالم را که فلک الافلاک باشد‚ عرش گویند. و فلک ثوابت را کرسی نامند. (فرهنگ علوم عقلی). فلک الافلاک را در اصطلاح شرع عرش گویند‚ و در اصطلاح حکما فلک الافلاک نامیده می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن جسم که محیط بر جمیع اجسام است. و بسبب ارتفاعش بدین نام خوانده شده است و یا بجهت تشبیه به تخت پادشاه است در جایگزین شدن بر آن هنگام حکم. و احکام قضا و قدر خداوند از آنجا نازل شده است. و بدانجا نه صورت و نه جسم یافت شود. (از تعریفات جرجانی). فلک الافلاک. منبر نهپایه. بام بدیع. بام رفیع. بام رواق. بحر وسیع. چرخ فلک. چرخ اطلس. چرخ برین.(آنندراج). فلک اعظم. فلک اطلس. (یادداشت مرحوم دهخدا). آسمان نهم. گرزمان و پژ آسمان. تهم. تهمتن. خاوند. محدد الجهات. (ناظم الاطباء)لا و یحمل عرش ربک فوقهم یومئذ ثمانیة )قرآن ۶۹/۱۷(; و در آنروز هشت فریشته عرش پروردگار ترا به بالای خود بردارند. وهوالذی خلق السماوات و الارض فی ستة ایام و کان عرشه علی الماء)قرآن ۱۱/۷(; اوست که آسمانها و زمین را در شش روز آفرید وعرش او بر آب بود. الذین یحملون العرش و من حوله یسبحون بحمدربهم. )قرآن ۴۰/۷(; آنان که عرش را حمل می کنند و آنانکه پیرامون آنند
به ستایش پروردگار خود تسبیح می کنند. ان ربکم الله الذی خلق السماوات والارض فی ستة ایام ثم استوی علی العرش. )قرآن ۷/۵۴(;پروردگار شما خدائی است که آسمانها و زمین را در شش روز آفریدسپس بر عرش مستوی شد و قرار گرفت.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد که گاه مردم از او شادمان و گه ناشاد. کسائی.
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست سراسر به هستی یزدان گواست. فردوسی.
زان نفس استوی زنند علی العرش کز بر عرش آمد استوای صفاهان. خاقانی.
شعر و عرش و شرع از هم خاستند هر دو عالم زین سه حرف آراستند. عطار
- || )اصطلاح عرفا( عرش محل استقرار اسماء مقید الهی است. و آسمان را عرش گویند. و فلک الافلاک را نیز عرش گویند. و نفس کلیه را که محیط است بر اشیاء بر وجه تفصیل‚ عرش کریم و لوح قدر و لوح محفوظ و کتاب مبین و ورقاء و زمرد و یاقوت حمراء نامند. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || در تداول فارسی‚ از آن آسمان اراده کنند. مقابل فرش که از آن دنیا یا زمین خواهند. (یادداشت مرحوم دهخدا(.
[۲۵] – طاسک: مصغر طاس است. طاس خرد. || در بازی نرد کعب‚ کعبة‚ هر دو طاس نرد. کعبتین. رجوع به طاس شود:
نقش از طاسک زر چون همه شش می آید
از چه معنی است فرومانده به ششدر نرگس.
سلمان ساوجی.
|| مرادف طاس در معانی آویزهای طلا و نقره و اسباب زینت و حقه سیم که آنها را از رایت و بر گستوان و گردن اسب و مانند اینها درمی آویخته اند:
بهمه ملک زمین ز آنکه فرو نارد سر مهچه رایت او گشته فلک سا بینی
طاسک رایت مشکین سلبش را که ز دور چون مه بدر فراز شب یلدا بینی. اثیرالدین اومانی.
تیغ را گر آب دادندی ز لطفت در وغا آب حیوان ریختی در طاسک برگستوان. سیف اسفرنگ.
مه طاسک گردن سمندت شب طره گیسوی سیاهت. جمال الدین عبدالرزاق.
[۲۶] – طرة: کرانه جامه که پرزه ندارد. (منتهی الارب). || کرانه وادی. کرانه جوی. کرانه و طرف هر چیزی. (منتهی الارب) حاشیه :
اوصاف طره های عمایم بود همه هر جا که ذکر طره طرار می کنم. نظام قاری
دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها یابم ز عقد طره دستار حالها نظام قاری
|| موی پیشانی. موی صف کرده بر پیشانی. (منتهی الارب). طره جبین.ناصیه. و به معنی زلف و موی پیشانی‚ مرادف ناصیه‚ و فارسی ان بمعنی زلف و کاکل نیز استعمال نمایند‚ لکن از بعضی اشعار‚ طره غیرزلف استعمال می شود. ملا طغرا بمعنی دوم آورده: ا
کم ز دل شانه نیست طره باد صبا طره چو گردید جمع‚ زلف پریشان خوش است.
ظهوری بمعنی اول گفته :
نگردد شب سفید از شرمساری ز مشکین طرهای روزم سیاه است.
|| نگار جامه. (منتهی الارب). ریشه در جامه. || کنگره ای که بر سر دیوار ازآجر یا کاشی سازند. کنگره های سر بنا. || سقفی که از چوب و خشت بردروازه ها سازند و آن را بارانگیر و به هند چهجا نامند. در آنندراج ذیل عنوان طره ایوان و طره دالان آورده: چیزی از سنگ یا چوب که بر سر و روی عمارتها سازند برای محافظت باران و آن را به تازی منطقه گویند و در فارسی باران گریز ودر عرف هند جهجه خوانند و بدین معنی تنها طرة نیز گذشت. تاثیرگوید:
چشم او با طاق ابرو لیلی ایوان او طره ایوان لیلی جرگه مژگان او.
- طره دستار: طره دستار;ریشه‚ و فش و علاقه دنبوقه و شمله آن یعنی تارهای بی پود پایان اوکه زینت را گذارند.
[۲۷] – تک : بمعنی بسیار تند براه رفتن و دویدن هم هست. . بمعنی دویدن و تند راه رفتن و آن مرادف دو است چنانکه گویند تک و دو واسب رونده خوشرفتار را تکاور گویند. دو وتیزی رفتار. بدین معنی از اوستا تک از ریشه تک )دویدن)که در تاختن آمده. پهلوی تگ افغانی تک (دویدن) تگ (دویدن‚ مشی‚ گام‚ گردش) و نیز تک در اوستا بمعنی تند وتیز است :
یکی باره ای برنشسته چو نیل به تک همچو آهو به تن همچو پیل (دقیقی)
|| قعر چاه و ته حوض و امثال آن را هم گفته اند. بن و ته و قعر و پائین چیزی مانند چاه و حوض و دریا و انتهای از هر چیز. بن و زیر چیزی مانند چاه و حوض و دریا و امثال آن. ته نیز لغتی است در تک بدین معنی:
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز بینم سر مویی هم اگر در تک دریاست. (ناصرخسرو)
[۲۸] – سخت کمان. : پهلوان و تیرانداز و شه زور. درشت و بیرحم.
ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان پهنه بازی و کمند افکنی و چوگان باز (فرخی).
کآن مرد سوی اهل خرد سست بود سخت کز بهر طمع سست بود سخت کمانیش (ناصرخسرو)
|| درشت و بیرحم :
دیدی که وفا بسر نبردی ای سخت کمان سست پیمان. (سعدی)
|| ماهر در تیراندازی. آن که کمان را بیشتر کشد تا تیر آن دورپروازتر بود : بحدی که مرغان بر سر آن آشیانه کنند هیچ تیرانداز سخت کمانی تیر بدان نتواند رسانید.
[۲۹] – زاغ : مرغی باشد که بعربی غراب گویند و آن سیاه می باشد و منقارسرخی دارد. (برهان قاطع). غراب. (منتهی الارب). بر شکل کلاغ کوچک بود که هیچ جای او سفید نباشد و پایهای او سرخ باشد.
(صحاح الفرس). مرغی سیاه که منقار سرخ دارد و در چشم او دائره ای سفید است. (آنندراج). کلاغ. غراب. پسترم. قچل. قژاوه. (ناظم الاطباء). مولف صبح الاعشی آرد: نوعی کلاغ است کوچک‚ برنگ سبز لطیف وخوش منظر. گاهی دارای منقار و پاهای سرخ. و این همان است که آن را غراب الزیتون نیز می نامند زیرا زیتون میخورد. (از صبح الاعشی ج ۲ ص۷۶). یکی از اقسام غراب زاغ است که مشهور به غراب الزرع ودارای پیکری است بقدر کبوتر و منقار و پاهای او قرمز می باشد. زهره آن رنگ سفید را جلا می دهد.
)از تذکره ضریر انطاکی). محقق حلی گوید: زاغ که همان غراب الزرعاست حلال است. (شرایع محقق حلی). دمیری آرد: از انواع غراب است که غرابالزرع. (کلاغ دشت) و غراب الزیتون خوانده می شود و دارای اندامی کوچک و منظری زیبا و ظریف است و منقار و پاهای بعضی از زاغهابرنگ قرمز می باشد. و صاحب عجایب المخلوقات که گوید زاغ نام غراب سیاه و بزرگ است اشتباه کرده است. (از حیوة الحیوان: زاغ). و درهمان کتاب آمده‚ بیهقی گوید: از حکم شرع درباره خوردن غرابهاپرسیدم او گفت نوع بزرگ و سیاهش را مکروه میدارم و اما خوردن قسم کوچک آن را که زاغ گویند باک نیست – انتهی. از سخنان دمیری برمی آید که زاغ مرادف غراب نیست بلکه قسمی خاص است از آن ومتداول میان فارسی زبانان نیز اکنون چنان است که قسم حلال گوشت را زاغ یا کلاغ زاغی و قسم حرام گوشت (بزرگ و سیاه) را کلاغ خوانند:
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بیخبرا. رودکی
[۳۰] – فَراغ: پرداختن . پرداخته شدن. فارغ شدن. || تهی شدن. || آسایش و فراغت. (ناظم الاطباء) :
هرکه او خورده است دود چراغ بنشیند به کام دل به فراغ. سنایی.
|| خلوت : فراغ عبادت از این به میسر شود. (گلستان(.
[۳۱] – راغ. : دامن کوه. (غیاث اللغات) دامن کوه که به جانب صحرا باشد. (آنندراج ):
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری. رودکی.
|| صحرا. (غیاث اللغات ) صحرای سبزه زار.(از شعوری ج۲ ورق ۸):
بزرگان ببازی به باغ آمدند همه میش و آهو به راغ آمدند. فردوسی.
|| زمین نشیب و فراز که چمنزار و شکوفه زار باشد. (از شعوری ج۲ورق 8) || مرغزار. (برهان)
کجا باغ بودی همه راغ بود کجا راغ بودی همه باغ بود. ابوشکور بلخی.

[۳۲] – مخزن. : گنجینه. (منتهی الارب) جای جمع کردن مال. جای نهان کردن مال و گنجینه. انبارخانه و خزانه و پوته و جای ذخیره. ج‚ مخازن. (ناظم الاطباء):
در گنجخانه ازل و مخزن ابد هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند. ناصرخسرو.
[۳۳] -
کبک: پرنده ای است مشهور ومعروف و آن دو قسم می باشد دری و غیر دری هر دو به یک شکل وشمایل لیکن دری بزرگتر و غیر دری کوچکتر است. (برهان). این پرنده بیشتر در کوهسارها زیست کند. قبج‚ معرب کبگ. (الفاظ الفارسیه المعربه تالیف ادی شیر) پرنده معروف است و اعراب گوشت او را از جمله طعامهای بسیار لذیذ شمارند و چون خواهند این مرغ رابگیرند از هر طرف او را بپرانند تا وقتی از پرواز باز ماند و خسته شودبا دست بگیرند. (قاموس کتاب مقدس). پرنده ای است از راسته مرغان خانگی که قدی کوتاه و تنهای خپله دارد‚ دمش کوتاه و سرش کوچک وبدون کاکل است‚ منقارش کوتاه و ضخیم و استخوان تارس (بامقایسه استخوان آدمی میتوان گفت استخوان کف پا) در این حیوان نسبتا بلند و بدون پر است. در حدود هشت گونه از این پرنده شناخته شده که همه در نقاط کوهستانی آسیا و اروپا می زیند. معمولا این پرنده در اماکن بدون درخت و باصطلاح روباز زندگی می کند و روی شاخه ها نمی رود و اکثر یک زوج نر و ماده با هم می زیند. کبک نر و ماده به یک اندازه اند‚ لیکن رنگ نر زیباتر و روی سینه اش لکه ای قهوه ی یدیده می شود. پای کبک پیر خاکستری و کله اش زرد است..روزها را کبک در محلی ایمن می گذراند ولی صبح زود و غروب بجستجو و جمع آوری دانه و حشرات و تخم و جوانه علف می پردازد. این پرنده در اسارت تخم می کند ولی بر روی تخم نمی خوابد. بدین جهت برای تربیت و ازدیاد آن باید در منازل چمن تهیه کرد تا کبک در آن تخم بگذارد و بعدا تخمها را جمع آوری و زیر مرغ کرچ بگذارند تا جوجه کبک بیرون آید. جوجه کبک سبزی و تخم مورچه و حشرات را می خورد.(فرهنگ فارسی معین) :
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین هزار بنده ندارد دل خداوندی. شهید بلخی.
- تک کبک ; روش کبک. رفتن کبک :
کلاغی تک کبک در گوش کرد تک خویشتن را فراموش کرد. نظامی (از امثال و حکم دهخدا(.
– روش کبک ; راه رفتن کبک. رفتار کبک : کلاغ خواست راه رفتن کبک را بیاموزد راه رفتن خود را هم فراموش کرد. (امثال و حکم دهخدا(.
خاقانی آن کسان که طریق تو می روند زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست. خاقانی.
- کبک بیابانی ; منظور صاحب آنندراج از کبکی که در بیابان زید نه در کوه‚با در نظر گرفتن آنکه بیابان توسعا بمعنی دشت و کوه است بنظرنادرست آید. شاید منظور از کبک بیابانی نوعی کبک باشد که امروزه به کبک مرغی یا کبک مرغزار مشهور است.
[۳۴] – نادره: بی مانند. )فرهنگ نظام(. مرد بی نظیر وبی مانند. )ناظم الاطباء)|| طرفه. طریفه:
نادره کبکی بجمال تمام شاهد آن روضه فیروزفام. جامی.
|| هر چیز کمیاب. هر چیز تازه و تحفه. (ناظم الاطباء). طرفه. نفیس.دیریاب. تنگیاب. قیمتی
|| هر چیز عجیب و شگفت.
[۳۵] – شاهد: مشاهده کننده امری یا چیزی. حاضر. (از منتهی الارب). نگاه کننده. (از اقرب الموارد). ج‚ شهود و شهد :.
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع در مذهب عشق شاهدی بس باشد. سعدی.
- شاهدالحال ; گواه حاضر و ناظر
- شاهد بودن ; شاهد بر شی یا کسی بودن. بر وقوع امری یا چیزیناظر بودن. حضور داشتن-
- شاهد قضیه بودن ; گواه و ناظر حادثه بودن. قضیهای را مشاهدهکردن. دیدن حادثهای که واقع شده است.
||(اصطلاح عرفان) معشوق‚ محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور اونزد معشوق در تصور و خیالش. (فرهنگ مصطلحات عرفاء). || اداء شهادتکننده و گواه. (منتهی الارب) ج‚ شهد وشهود و اشهاد. (اقرب الموارد). گواه. آنکه بر امری شهادت دهد :
قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین. منوچهری.
|| در اصطلاح عرفا بمعنی حاضر آمده است « و شاهد الحق شاهد فیضمیرک» و تجلی جمالی ذات مطلق را در لباس شاهد عیان و بیان فرموده اند و گفته شده است که شاهد حق است به اعتبار ظهور و حضور.
[۳۶] – روضة: مرغزار. (منتهی الارب)در بلاد عرب روضه های فراوان یافت شود. معروفشان آنها هستند که
مضاف واقع شده اند که قریب صدوسی وشش کلمه است و روضةعبارتست از زمینهایی است که بواسطه سیراب شدن‚ گیاه و سبزه می رویاند و وقتی که پرگیاه شد حدیقه اش نامند. (از معجم البلدان). ||گلخانه و گلستان. (ناظم الاطباء(.
[۳۷] – فیروزه. : پیروزه. فیروزج. یکی از سنگهای آذرین که ترکیب آن عبارت از فسفات ئیدراته آلومینیوم طبیعی است و سختی آن مساوی شیشه یعنی برابر با ۶است. فیروزه به مناسبت رنگ آبی درخشانی که دارد در شمار سنگهای گرانبها شناخته می شود. همیشه بی شکل است و در حالت طبیعی رگه های
قهوه ای یا سفید مشاهده می شود. شکست فیروزه ناصاف است و معمولا رنگش در برابر رطوبت یا خشکی هوا و در ارتفاعات تغییر می کند.مرغوبترین نوع فیروزه دارای رنگ آبی آسمانی و مخصوص ایران است و در محلی موسوم به معدن در نزدیکی نیشابور وجود دارد. درترکیه و هند نیز معادن فیروزه موجود است که رنگهای آنها غالبا آبی مایل به سبز یا سبز زیتونی و سبز مایل به زرد است. پیروزه. فیروزج.
حجرالظفر. حجرالغلبه. حجرالعین. حجرالجاة. (فرهنگ فارسی معین)
[۳۸] – تیزرو: رهوار. نوند. تندرو. تیزپا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تیزگام. (آنندراج). پرشتاب. سریع
[۳۹] – تیزدو: تیزتگ. تندرو(منتهی الارب(.
[۴۰] – تیزگام.: تیزقدم و تیزتک. (آنندراج). تندرو و اسب راهوار.(ناظم الاطباء). سریع:
شهنشاه برداشت زین و لگام به نزدیک آن اسب شد تیزگام. فردوسی.
[۴۱] – خوش روش: آن که رفتار خوش دارد.صاحب اخلاق حمیده. خوش کردار. خوش عمل.
[۴۲] – خوشخرام:خوش رفتار و رعنا.(ناظم الاطباء). کشخرام. (یادداشت مولف(
ای کبک خوشخرام که خوش می روی بایست غره مشو که گربه عابد نماز کرد. حافظ
[۴۳] – متناسب: مشابه و مانند. (ناظم الاطباء) || فراخور. جور. سازوار. هماهنگ. موافق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شعار و دثار من متناسب باشد. (کلیله و دمنه(.
[۴۴] – خطوات: ج خطوة ( خطوة: یک گام. اسم است بر وزن فعله)
[۴۵] – متقارب: با یکدیگر نزدیک گردنده. (آنندراج). نزدیک ونزدیک به یکدیگر. (ناظم الاطباء). فرهنگستان ایران «همرس» رابجای این کلمه پذیرفته است:
و این اقوال متقارب المعنی است.(ابوالفتوح رازی‚ یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
[۴۶] – شاگردی: مقابل استادی. (برهان قاطع) عمل شاگرد. تلمذ :
بشاگردی هر آن کو شاد گردد بود روزی که هم استاد گردد. ناصرخسرو.
- به شاگردی رفتن ; نزد استادی به تحصیل رفتن. به تلمیذی رفتن.متعلم شدن در مکتب استاد :
بنزد مرکبش چون تیز گردد به شاگردی رود باد شمالا . عنصری
[۴۷] – رفتار: سلوک. (ناظم الاطباء) || طریقه حرکت. (ناظم الاطباء). طرز حرکت. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال :روش کبک به تقلید نیاموزد زاغ هم ز رفتار طبیعیش درافتد به خطا
سیدنصرالله تقوی (از امثال و حکم دهخدا(.
کلاغ رفت راه رفتن کبک را بیاموزد رفتار خودش را هم فراموش کرد (امثال و حکم دهخدا ج۳ ص ۱۲۲۳(
[۴۸] – قدم کشیدن: قدم گشادن. کنایه از راه رفتن. || بازماندن از رفتار. (آنندراج):
چو مور خسته از آن میکشم قدم از راه که توشهای بجز از ضعف نیست در کمرم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج(.
[۴۹] – رقم کشیدن: نوشتن. نگاشتن. (ناظم الاطباء( :
در عالم علم آفریدن به زین نتوان رقم کشیدن. نظامی.
قیاس کردم تدبیر عقل در ره عشق چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی. حافظ.
|| نشان گذاشتن. علامت نهادن :
سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند.
خاقانی.
[۵۰] – غرامت زده: کسی که غرامت کشد. تاوان زده. تاوان کشیده.
[۵۱] – فصل: مانع و حاجز میان دو چیز. || هر جای پیوستگی دراستخوان هر بند اندام. || بخشی از کتاب یا رساله و معمولا فصل را از باب کوچکتر گیرند. (فرهنگ فارسی معین) :
این فصل تقریرکرده شود و خان نشاط کند که این عهد بسته آید. (تاریخ بیهقی(.
[۵۲] – فسانه: مخفف افسانه است.(از حاشیه برهان چ معین). افسانه و حکایت بی اصل. (برهان). حکایت و سرگذشت بی اصل بود که زنان گویند. (صحاح الفرس). مثل. داستان. افسانه. (یادداشت بخطمولف):
شاد زی با سیاه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد. رودکی.
[۵۳] – شبگیر: صبح و سحرگاه. (برهان). وقت سحر. پیش از صبح. اول صبح. (آنندراج):
گرانمایه شبگیر برخاستی زبهر پرستش بیاراستی. فردوسی.
|| حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام)راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیمشب. (برهان). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل «ایوار» بود و بلند از صفات او وبا لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. (آنندراج):
یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایوار در سایه همسایه دیواربدیوار. هدایت.
|| کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد. || شب. || آخر شب. (ناظم الاطباء (. || نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. (برهان)
[۵۴] – شبیخون: تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بردشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بیخبر باشد. (برهان). کلمه شبیخون بالفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن وچکیدن مستعمل است. (آنندراج) :
کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی
[۵۵] – قابیل: فرزند آدم و حوا و برادر هابیل است. در داستانهای دینی آمده است که هر نوبت حوا حامله می شد خداوند یک پسر و یک دختر به او کرامت می کرد و آدم به فرمان خدا دختر بطنی را با پسر بطن دیگر به ازدواج درمی آورد. چون قابیل با توام خود اقلیما متولد شد و پس ازوی هابیل با لبودا بدنیا آمدند و همه بحد بلوغ رسیدند‚ آدم اقلیما را نامزد هابیل کرد و لبودا را به زوجیت قابیل منسوب گردانید. قابیل ازقبول این امر سرپیچی کرده گفت من هرگز در مفارقت خواهر همزاد خود اقلیما که در حسن و جمال یگانه و بی مثال است از پای ننشینم. وسرانجام آدم قابیل و هابیل را گفت که قربان کنند و قربانی هریک قبول افتد اقلیما او را باشد. قربانی قابیل مورد قبول واقع نگردید و این امرخشم او را بیش از پیش برانگیخت. و هابیل را به کشتن تهدید کرد.هابیل گفت خداوند قربانی را از پرهیزکاران می پذیرد و اگر تو به آهنگ کشتن من دست بکار شوی من دست نگاه می دارم زیرا از خدامی ترسم و قابیل همچنان در کمین هابیل بود تا آن که او را بر سر کوهی
خفته یافت سنگی برگرفت و او را با ضربه سنگ از پای درآورد. سپس جنازه او را برداشته حیران و سرگردان به این طرف و آن طرف می کشاند و نمی دانست که با آن چه کند. ناگاه دو کلاغ پیش چشم او به نزاع مشغول شدند یکی از آن دو دیگری را کشت و با منقار خویش زمین را گود کرد و لاشه کلاغ مرده را زیر خاک پنهان ساخت. قابیل ازمشاهده این صورت درسی فراگرفت و به دفن برادر پرداخت. (از تاریخ حبیب السیر ص۲۱ و ۲۳(.
[۵۶] – تنیدن: کار جولاهه و عنکبوت‚ بمعنی بافتن. (غیاث اللغات) بافتن ونسج کردن. پیچیدن.
[۵۷] – دلگیر: دل گرفته. غمگین و محزون و گرفته خاطر. (آنندراج). متنفر. رنجیده.آزرده خاطر. پر از حزن و اندوه. ملول. دلتنگ. محزون. پرملال.دلشکسته. (ناظم الاطباء). کمی متاثر از رفتار یا گفتار و یا کرداردیگری. کدورت خاطر داشته از دیگری.
- دلگیرشدن ; رنجیدن. کمی ناراضی و مغموم گشتن. کمی ملول شدن از رفتار یا گفتار دوستی یا خویشاوندی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
غنی به ترک محبت بسی پشیمانم ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر. غنی (از آنندراج)
|| دل گیرنده. تکدرآور. حزن آور. غم انگیز.اندوه آور. اندوه آرنده. تاثرآور. دلتنگ کننده. خفه. بیروح :
من آیم با تو تا گرگان به نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. )ویس و رامین(.
.|| مزاحم. ناسازگار. غیرمطبوع. که دل گیرد :
مکن کاین میش دندان پیر دارد به خوردن دنبه دلگیر دارد. نظامی.
|| رباینده دل. اسیرکننده دل. گیرنده دل :
چه می خوردن چه چوگان و چه نخجیر همه بی تو نه پدرام است و دلگیر. )ویس و رامین(.
[۵۸] – در رکاب کسی یا چیزی بودن : مطیع او بودن. پیرو او بودن. همراه و ملازم او بودن. در خدمت او بودن : ای دولت در رکاب بختت چون جنت درعنان کعبه. خاقانی
[۵۹] – حرمان : بی روزی کردن. بازداشتن. منع کردن. بی بهرگی. ناامید کردن. نومید کردن.
[۶۰] – بازار گرم داشتن ; بازار با رونق داشتن. بازار بسیارمعامله وپرخریدار داشتن
[۶۱] – شبرو: او که در شب رود. رونده درشب.|| سالک و پارسا. (ناظم الاطباء).|| عسس. (ناظم الاطباء). || عیار. || دزد. (فرهنگ نظام)
[۶۲] – پایمال: لگدکوب. پی خسته. مدعوس. پی سپر. خراب. (غیاث اللغات) نیست و نابود:
سواران همی گشته بی توش و هال پیاده ز پیلان شده پایمال. اسدی.
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاد که دست جفا برآوردی. خاقانی.
|| پائین پای. صف نعال :
تارک گردونت اندر پایمال ابلق ایامت اندر پایگاه. انوری.
- پایمال کردن ; سپردن زیر پای. پاسپر کردن. پی سپر کردن. پی خسته کردن. لگدکوب کردن. له کردن در زیر پای. پامال کردن. توطو. توطئه.تکتکه.
بسا نام نیکوی پنجاه سال که یک کار زشتش کند پایمال. سعدی.
- امثال :زور حق را پایمال کند ; الحکم لمن غلب. فرمان چیره راست.
[۶۳] – رنگ : لون. (برهان قاطع). اثر نور که بر ظاهر اجسام نمایشهای مختلف می دهد‚ بعربی لون گویند. (فرهنگ نظام). لون یعنی اثرمخصوصی که در چشم از انعکاس اشعه نور در روی اجسام پدید آید.(ناظم الاطباء). آرنگ. گون. گونه. (برهان قاطع). صبغ. (مهذب الاسماء).صباغ. صبغة(از منتهی الارب). فام. .
رنگ از نظر فیزیکی: اثری است که در روی چشم از انوار منعکس بوسیله اجسام احساس می شود.
رنگ اجسام: بغیر از منابع نور‚ رنگ هر جسم بستگی به نوری دارد که آن جسم منعکس میکند و یا از خود عبور می دهد.
این کلمه مانند گون و گونه و فام با کلمات دیگر ترکیب مییابد و معانی گوناگونی از ترکیب آنها پیدا می شود‚ مانند سفیدرنگ‚ سیاهرنگ‚زردرنگ‚ لعلرنگ‚ خوشرنگ‚ پررنگ‚ کمرنگ و غیره.
- به رنگ ; از حیث رنگ. لونا :
همه راغها شد چو پشت پلنگ زمین همچو دیبای رومی به رنگ. فردوسی.
- پیروزه رنگ ; برنگ پیروزه. فیروزه رنگ. برنگ آبی پیروزه ای :
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ دو چشمان پر از خون و رخ بادهرنگ. فردوسی.

- رنگ بکار آوردن ; نیرنگ ساختن. مکر و حیله کردن :
چو داند که تنگ اندرآمد نشیب بکار آورد رنگ و بند و فریب. فردوسی.
سوی سیستان رفت باید کنون بکار آوری جنگ و رنگ و فسون. فردوسی.
|| مثل. (برهان قاطع). مانند. نظیر. شبه. || ناراستی. خیانت. (برهان قاطع). خیانت. (جهانگیری). || عیب. (جهانگیری) || طرز. روش.(جهانگیری) خصلت. شیوه. صفت. رسم وآیین :
بریخت برگ گل مشکبوی پروین رنگ چو شکل پروین بر آسمان کشید اشکال. ازرقی(از جهانگیری(.
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت. حافظ.
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را. حافظ.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. حافظ.
[۶۴] – قامت بستن: در تداول کنایه است از به نماز واردشدن و ادای تکبیرة الاحرام . معادل قامت زدن: ایستادن. اینجا به معنای آغاز و شروع
[۶۵] – تذرو: مرغ معروف خوشرفتارکه اکثر در پای سرو گردد‚ از این جهت عاشق سرو گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی خروس صحرایی . از جهانگیری و فرهنگ حکیم نورالدین‚ و در سراج اللغات از فرهنگ قوسی نقل کرده که تذرو بذال معجم مرغی ازجنس ماکیان و خروس که در بیشه استراباد و مازندران بسیار باشد وبغایت خوشرنگ . پرنده ای است آتشخوار و خوبرفتار که بکوهپایه بود و آنرا تورنگ و ترنگ و جورپور و کبک نیز گویند. (شرفنامه منیری) و آن را به دری تورنگ گویند. (آنندراج). دراج. قرقاول.(زمخشری)
چه نامست این مرد بر سان سرو بسرخی رخانش چو خون تذرو. فردوسی.
[۶۶] – آواز دادن ; ندا. ندا کردن. خواندن. فراخواندن. تاذین. دعوت. آوا برآوردن :
آهو از دام اندرون آواز داد پاسخ گرزه بدانش بازداد. رودکی. || اعلان کردن. منادی کردن. اعلام کردن. اذان. اطلاع دادن
[۶۷] – پهلوان: منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع‚ و مجازا بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیه برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور
و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر. بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست; بنیرو و دلیری از عهده آن برمی آید. || امیری که بمردی و سپاه کشی از او بهترنباشد. (نسخه ای از لغتنامه اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس).سپهبد لشکر باشد بر لشکر تمام.(نسخه ای از لغتنامه اسدی):
همانا بفرمان شاه آمدی گر از پهلوان سپاه آمدی. فردوسی.
بدان تن سراسیمه گردد روان سپه چون زید شاد بی پهلوان. فردوسی.
|| در تداول فارسی زبانان قرون اخیر‚ کشتی گیر‚ زورخانه کار‚ که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج‚پهلوانان.
[۶۸] – یادباد: به یاد. یادبود. یادکرد. ذکر. و مجازا شادی سلامت :
گویم آنگاه بیارید یکی داروی خواب یادباد ملکی ذوحسبی ذونسبی. منوچهری.
|| (فعل دعایی مرکب) و در این شعر فردوسی «بلند باد«‚ « پرآوازه باد»‚ « مذکور باد» را رساند:
که نوشه زیاد از بزرگان قباد بهر کشوری نام او یاد باد.
|| و در این بیت دعای نیک رفتگان را باشد :
زمال و منصب دنیا جز این نمی ماند میان اهل مروت که یادباد فلان. سعدی.
|| و در اشعار ذیل «بخاطر باد»‚ «در حافظه باد» معنی می دهد :
دل شهریار جهان شاد باد همه گفته من ورا یاد باد. فردوسی.
|| و در اشعار ذیل علاوه بر معنی «به خاطر باد»‚ رایحه ای از صورت تحسین و شگفتی نیز وجود دارد و معنیی قریب به «خوشا» دارد :
فرخ و روشن و جهان افروز خنک آن روز یاد باد آن روز .نظامی.
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود. حافظ.
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد. حافظ.
[۶۹] – جغرافیا: کلمه معرب از اصل یونانی ژئوگرافی است مرکب از ژئو به معنی زمین و گرافن به معنی نوشتن وتشریح کردن که روی هم رفته معنی نگارش زمین است و می توان آن راچنین شرح داد و بیان کرد: تشریح دقیق و علمی وضع زمین‚ یا شرح وضع سطحی سیاره یی که بشر بر روی آن زندگی می کند.

[۷۰] – اقلیم: معرب‚ کشور و مملکت و ولایت. کشور. هفت یک بهره ربع مسکون چه باعتقاد متقدمین یک ربع از چهار ربع کره ارض مسکون است و سه ربع دیگر را آب گرفته و این ربع را که ربع مسکون نامند ازشمال تا خط استواء بر هفت قسمت کرده و هر قسمتی را اقلیم نامیده اند. ج‚ اقالیم.(منتهی الارب) بخشی از زمین. یاقوت گوید: مردم اندلس ] اسپانیا [ هر قریه کبیره جامعه را اقلیم خوانند و آنگاه که اندلسی گوید من ازمردم فلان اقلیم باشم مراد او بلده یا رستاقی است. از لغت یونانی کلیما و اصلا بمعنی خمیدگی و انحنا وانحراف بوده و اصطلاحا بمعنی تمایل و انحراف ناحیه ای از زمین نسبت به آفتاب است. هر اقلیم منسب به یکی از سبعه سیاره است و در بعضی کتب اسمای هفت اقلیم و مناسبت هر یکی بسیارهای نوشته اند چنانکه صاحب مویدالفضلا نوشته است که هندوستان بزحل و چین بمشتری وترکستان بمریخ و خراسان یعنی ایران بشمس و ماوراءالنهر یعنی توران بزهره و روم بعطارد و بلخ بقمر منسوب است و اطلاق اسم اقلیم بر این فلکهای مذکور مخالف قرارداد حکماست.(غیاث اللغات):
کجا رفت اسکندر نامور کزو گشت اقلیم زیر و زبر. فردوسی.
[۷۱] – لنگر: اسبابی معروف برای نگاه داشتن کشتی ها هر جا که بخواهند به کار برند و همواره در عقب کشتی آویخته باشد. (از قاموس کتاب مقدس). مرساة. قریص. انجر.(منتهی الارب). کلمه لنگر اصل کلمه انجر عرب است و با آنکرای لاتین از یک اصل باشد:
سخن لنگر و بادبانش خرد به دریا خردمند چون بگذرد. فردوسی.
صاحب آنندراج گوید: لنگر با لفظ انداختن و افکندن و گشادن و گسستنو نهادن و فروکشیدن مستعمل است. و رجوع به لنگر انداختن و لنگرافکندن شود.
لنگر گرفتن = لنگر انداختن: … توقف کردن کشتی در دریا با افکندن لنگر در آب. افکندن لنگر کشتی به دریا. || قرار گرفتن. مقام گرفتن. (غیاث(. – لنگر انداختن کسی در جائی ; توسعا متوقف شدن در هر جا. دیر درخانه کسان ماندن چنانکه چند روزی. توقف نسبتا طویل کردن.خانه نزول شدن . در خانه دیگران دیر ماندن. پوست تخت انداختن.
[۷۲] – پاس: حرس. حراست. نگاهبانی. نگهبانی. نگاهداری:
دلیر و خردمند و هشیار باش بپاس اندرون سخت بیدار باش. فردوسی.
|| رعایت کردن. مراعات کردن. ملاحظه کردن. ادب کردن :
رضای حق اول نگه داشتن دگر پاس فرمان شه داشتن. سعدی.
- پاس خاطر ; رعایت حال. مراعات خاطر
- بپاس خدمات او ; برعایت خدمات او.
بپاس دوستی شما ; به احترام و رعایت دوستی شما.
[۷۳] – سرگران: کنایه از کسی که در قهر و غضب بوده وخشمناک باشد:
زآن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین زین سخن است دلسبک عنصر طبع عنصری. خاقانی.
|| متکبر. || ملول
[۷۴] – فرقدان: تثنیه ی فرقد . فرقدین. دو ستاره درخشان در صورت دب اصغرو به فارسی دو برادران گویند. و بدان دو درمساوات و عدم مفارقت مثل زنند و یکی را انورالفرقدین و دیگری رااخفی الفرقدین نامند
[۷۵] – کیمیا: لغتی است بسیار معروف و مشهور‚ به اصطلاح اهل صنعت‚ علمی و عملی است که روح و نفس اجساد ناقصه را به مرتبه کمال رساند یعنی قلعی و مس را سیم و زرکند معرب از یونانی خمیا به معنی اختلاط و امتزاج. قیاس شود با آلشیمی و شیمی فرانسوی و کمیستری انگلیسی|| اکسیر
[۷۶] – مضیق. : جای تنگ. مکان تنگ.
[۷۷] – لامکان: از: لا به معنی نه + مکان به معنی جای . بی جای. بی مکان. بیرون جای. ناکجاآباد
[۷۸] – عین الیقین: یکی از مراتب ثلاثه یقین ( علم الیقین‚عین الیقین‚ حق الیقین) است. کیفیت و ماهیت چیزی را به یقین دریافتن‚ بعد دیدن آن به چشم. یقین را سه مرتبه است: یکی علم الیقین‚ که دانستن امری یا چیزی باشد به کمال تیقن به کیفیت و ماهیت آن که اصلا بوی شک در آن نباشد. دوم عین الیقین‚ وآن دیدن چیزی است بچشم خود‚ مثلا دیدن آتش از دور‚ و این به نسبت اولی اقوی است. سوم حق الیقین‚ و آن داخل شدن است در آن چیز‚ یا خود آن چیز گردیدن یا در او محو شدن‚ مثلا داخل شدن درآتش که از دور دیده می شود و سوخته شدن در آن‚ و این یقین ازیقین دوم نیز اقوی است. و بعضی چنین مثال آورده اند که چنانچه شخصی می داند که خوردن زهر می کشد این علم الیقین است و اگر دید که روبروی او کسی زهر خورد و بمرد این عین الیقین است و اگر خودبخورد و در نزع افتد‚ این حق الیقین است.
[۷۹] – اولی الابصار: صاحبان بینایی ،مردمان روشن بین، اولی: صاحبان ، ابصار: ج بصر
[۸۰] – می: به معنی شراب انگوری است. || مطلق شراب اعم از اینکه از انگور حاصل آید یا مویز وخرما و جز آن || در اصطلاح عرفانی نزد صوفیه به معنی ذوقی بود که از دل سالک برآید و او را خوش وقت گرداند. || (اصطلاح عرفانی) به معنی محبت و عشق آید.
[۸۱] – بزم: مجلس شراب و جشن و مهمانی.وعیش و عشرت ومجلس عیش و نشاط بخصوص‚ و بدین معنی مقابل رزم است. مجلس انس. مقابل مجلس رزم
[۸۲] – ساقی: آب دهنده. ج‚ سقات.آنکه سیراب کند. آنکه تشنگی فرونشاند. آبدار ||. باده ده‚ شراب ده. می گسار. آنکه شراب بحریفان پیماید. آنکه می در ساغر حریفان درافکند. غلامان خوبروی که در بزمها می بحریفان می پیمودند || نزد صوفیه‚ فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق دلهای عارفان را معمور دارند. || نزد سالکان پیر کامل و مرشد مکمل. || صور جمالیه که ازدیدن آن سالک را خماری و مستی حق پیدا شود. || نیز حق تعالی ساقی صفت گشته شراب عشق و محبت به عاشقان خود می دهد‚ و ایشان را محو و فانی می گویند. و این معنی را جز ارباب ذوق و شهود دیگری درنمی یابد
[۸۳] – مطرب: سرودگوینده. خنیاگر. آن که سرود گوید و کسی را به طرب می آورد. اهل طرب و مغنی و آوازخوان و ساززن و رقاص. نزد صوفیه فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق‚ دلهای عارفان را معمور دارند. و نیز به معنی آگاه کنندگان عالم ربانی آید‚ و مطرب پیرکامل و مرشد مکمل را گویند
[۸۴] – مغ: گبر آتش پرست باشد و مغان جمع آن. طایفه ای ازپارسیان را که پیرو زردشت اند. مجوسی. اوستائی »مگه« ‚ «موغو» ‚ پارسی باستان«مگو» ‚ پهلوی « مگو» . فردی از قبیله مغان. || موبد زردشتی. نزد نویسندگان قدیم از کلمه مغ پیشوای دینی زرتشتی اراده شده است. از همین کلمه است که در همه السنه اروپایی ماژ(magic) موجود است.
[۸۵] – دیر: خانه ای که راهبان در آن عبادت کنند و غالبا ازشهرهای بزرگ بدور است و در بیابانها و قله های کوه ها برپا گردد وهر گاه در شهر بنا گردید آن را کنیسه )کلیسا( یا بیعة گویند و بعضی میان این دو فرق گذارند که کنیسه از آن یهود است و بیعة متعلق به نصاری است. جوهری گوید ریشه دیر[ نصاری] از کلمه دار است وجمع آن ادیار و خداوند دیر را دیرانی گویند و ابومنصور گفته است که دیرانی و دیار خداوند دیر و ساکن آن و آباد کننده آن است گویند دار‚ دیار‚ دور. و جمع قلت ادور‚ ادءر و دیران و آدر بنابر قلب و نیز گویند || نزد صوفیه عالم انسانی را گویند.
[۸۶] – شاهد: مشاهده کننده امری یا چیزی. حاضر. نگاه کننده. ج‚ شهود و شهد || اداء شهادت کننده و گواه. ج‚ شهد وشهود و اشهاد. || در اصطلاح عرفان معشوق‚ محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور اونزد معشوق در تصور و خیالش. || در نزدسالکان‚ حق را گویند به اعتبار ظهور و حضور‚ زیرا که حق به صوراشیاء ظاهر شده و «هوالظاهر» عبارت از آن است
[۸۷] – زنار: هر رشته را گویند عموما. ریسمانی است به ستبری انگشت از ابریشم که آن را بر کمر بندند || آنچه ترسایان بر میان بندند. رشته مانندی که ترسایان بر میان بندند. نشان ترسایان ||اصطلاح تصوف بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین ومتابعت راه یقین و در کشف اللغات میگوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد عبادت راست و درست باید کرد

[۸۸] – مجموعه: جمع شده و گرد آمده و گردآورده و فراهم آمده || مخزن. خزانه. گنجینه
[۸۹] – سفت:در اوستا « سوپتی» به معنی شانه در پهلوی « سوفت» درپارسی باستان « سوپتی». کتف و دوش
[۹۰] – اصناف: ج صنف. قسمها و انواع و گونه ها و گروه ها‚ و این جمع صنف است. نوع ها. اشکال. اجناس گوناگون: اصناف قبایل; قبایل مختلف.اصناف مختلفه; اقسام مختلفه.
[۹۱] -وسایط: وسائط. ج وسیطة. || در تداول فارسی جمع واسطه گفته می شود|| (اصطلاح صوفیه) اسبابی که به تعلق کردن آن به مراد رسند
[۹۲] – تعبیة: ساخته و ترتیب داده و مقرر شده و جای گرفته:
دهرسیه کاسه ایست ما همه مهمان او بی نمکی تعبیه است در نمک خان او خاقانی. || آماده کردن و ترتیب دادن چیزی. نظم و ترتیب دادن :
این دولت و این ملک ببازی نتوان داشت بازی نبود تعبیه اختر سیار.امیرمعزی .
|| پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. پنهان داشتن. به حیله و مکر در جایی قرار دادن : و در میان ما به عیاری تعبیه شده تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان).
[۹۳] – قرب: نزدیک شدن. نزدیک گردیدن.
[۹۴] – حضرت: حضور. مقابل غیبت‚ غیاب – ‌بحضرت‚ در حضرت ; بحضور || نزد. خدمت. پیش. نزدیکی. (با نظر تبجیل و احترام): به حضرت; به پیش حضور || درگاه. آستانه || پیشگاه || مقام خلافت || لقب تعظیم و بزرگداشت است در آغاز بجای جناب به معنی درگاه بکاررفته.حضرت ربوبیت ; درگاه باری تعالی.
[۹۵] – تن دردادن: کنایه از راضی شدن و قبول کردن باشد.
[۹۶] – طوع: فرمانبرداری. فرمانبرداری کردن. اطاعت. اختیار
[۹۷] – میل و اراده . خواست
[۹۸] – اکراه.: به ناخواه و ستم بر کاری داشتن. به کار خلاف میل واداشتن کسی را. اجبار || فارسیان به معنی کراهیت و سماجت استعمال نمایند. || ناخوش داشتن. ناپسند داشتن. نفرت و ناپسندی و کراهت. || ناخواست.فشار. زور. عدم رضامندی. عدم میل و عدم رغبت.
- به اکراه ; بعنف. بزور. بکراهت. به ناخواست. بزور
[۹۹] – اجبار: جبر. بستم بر کاری داشتن. || بمذهب جبر منسوب کردن. نسبت کردن با مذهب جبر || اکراه. مقابل اختیار.
[۱۰۰] – قهر: چیره شدن و غلبه کردن. || خوار کردن. چیرگی. غلبه. ||ظلم و جور و ستم و تعدی. || توانایی و قوت. || انتقام. || سختی ودرشتی. || آزار. || عذاب. || تعذیب و عقوبت و سیاست و تنبیه. || غضب و خشم و کین. || خشم از روی ناز.|| در تداول خلا ف صلح و آشتی. ||(اصطلاح عرفان) تایید حق باشد بفنا کردن مرادها وبازداشتن نفس از آرزوها: هو القاهر فوق عباده.
[۱۰۱] – قبضة: [ قُ ض] یک مشت از هر چیزی. بمشت گرفته.
[۱۰۲] – الوهیت: خدایی. ربوبیت.معبودیت. خدا بودن: بغرور این مملک دعوی الوهیت کرد.(گلستان) || (اصطلاح تصوف) نام مرتبه ای است جامع تمامی مراتب اسماء و صفات.
[۱۰۳] – ربوبیت: الوهیت و خدایی. خدایی و پروردگاری. مقابل عبودیت. خداوندی. زمخشری گوید: ربوبیت
نزد صوفیه اسم است مرتبه مقتضه نامهایی را که موجودات طالب آن می باشند از اینرو در تحت اسم رب این نامها نیز مندرج باشند مانندعلیم‚ سمیع‚ بصیر‚ قیوم و ملک و مانند آن || سلطنت. || برترین قدرت و توانایی.
[۱۰۴] – معذور: ملامت ناشده و دارای عذر و دارای بهانه و آنکه عذر و بهانه وی پذیرفته باشد. ||معاف.
[۱۰۵] – سر و کار: معامله و کار. علاقه. ارتباط :
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز.
[۱۰۶] – دستکاری: با دست کار کردن. صنعت وکار دستی. صنعت کاری. صنعت :
چو ده گانه ای ماند از آن زر بجای در آن دستکاری بیفشرد پای. نظامی.
به کهپایه دارم یکی دسکره که بر دستکاریش باد آفرین. نزاری قهستانی.
|| کسب و حرفت و تجارت و پیشه. || پیشه وری. || تیزدستی. || || دست بردن در چیزی. مرمت کردن : چون نیر اعظم سایه بر برج میزان افکند و سپاه مهر و ماه در ضمن باغ و راغ دستکاری آغاز نهاد
– دستکاری کردن ; در مصنوعی یا کاردستی و یا نوشتهای دست بردنو بر آن افزودن یا از آن کاستن به قصد تخریب و غالبا به نیت بهترساختن یا دستکاری کردن استادی نقاشی شاگردی را آن است که بعد
از اتمام کاری یا صنعتی تزیین و اصلاح آن نمایند تا هرکه در کنه آندررود خرده در آن نتواند گرفت
[۱۰۷] – بوقلمون: دیبای رومی را گویند و آن جامه ای است که هرلحظه برنگی نماید. معرب و محرف از «خامائیلئون» یونانی. دیبای رومی که رنگ آن متغیر نماید.
- فرش بوقلمون ; فرش رنگارنگ. کنایه از گلهای رنگارنگ
|| نام مرغی هم هست. || هر چیزرنگارنگ. متلون. گونه گون
[۱۰۸] – ملا.: جماعتی از اشراف مردمان. گروه بزرگان.
- ملا اعلی ; گروه فرشتگان در عالم بالا.
- ملا الاعلی ; گروه فرشتگان در عالم علوی‚ چه ملا به معنی گروه مردم اشراف و اعلی به معنی برتر‚ صیغه اسم تفضیل. – || عقول مجرده و نفوس کلیه.
[۱۰۹] – کروبی.: فرشته مقرب. مهتر فرشتگان. سادات الملائکه. در تورات کروب و جمع آن کروبیم آمده و به فرشتگانی اطلاق می شده که ازحضور خداوند فرستاده می شوند یا آنکه همواره در نزدش حاضرند وگفته شده است که ایشان دارای دو بال هستند
[۱۱۰] – روحانی: منسوب به روح یعنی آنچه از مقوله روح و جان باشد . عالم روحانی ; عالم عقل و نفس و صور است و آن محیط به عالم افلاک و عالم افلاک محیط به عالم ارکان است‚ مقابل آن عالم جسمانی است که عبارت از فلک محیط و مافیهاست از افلاک و عناصر || در تداول کنونی فارسی زبانان‚ به عالم وفقیه و طالب علوم دینی اطلاق می شود. || آدمی و پری‚ و گفته اند آنکه خود روح باشد نه تن مانندفرشتگان و پریان‚ و صاحب صراح گوید: روحانی فرشته و پری است و هر شی ذی روحی را نیز روحانی گویند و جمع آن روحانیون است- روحانیان ; ج فارسی روحانی است. فرشتگان و پریان. بنی جان‚ یا جنیان برادران دیوان و پریان. ملائکه ای که موکل کواکب سبعه اند.

[۱۱۲] – تصرف: دست در کاری کردن. دست در کاری زدن. || برگردیدن. دگرگون شدن روزگار بر کسی. || حیله و تقلب کردن درکاری || توجه وتملک و ضبط و قبض. || حکومت و اختیار و قدرت و اقتدار و توانایی فوق العاده.
[۱۱۳] – تخمیر: پوشانیدن چیزی. .پوشانیدن روی. || مایه کردن در خمیر وگذاشتن آرد و گل و مانند آن را تا خمیر شود. مایه کردن در خمیر. ||سرشتن. . سرشته و سرشتگی:
چون شوم نابود از غم باز بهر سوختن عشق از آب و گل پروانه تخمیرم کند. منیر
- تخمیر اربعین ; کنایه از مدت خلقت آدم است. ماخوذ است از حدیث: خمرت طینة آدم بیدی اربعین صباحا.
- ضمیر محبت تخمیر ; دلی که با محبت سرشته شده باشد
[۱۱۴] – خزانه داری: عمل خزانه دار خزانه دار: گنجینه دار. . گنجور.خزینه دار || تحویلدار.
[۱۱۵] – خزانه: محلی بوده است که در سرای پادشاهان وامیران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهای منقول قیمتی رابدانجا می نهادند و هر خرج و بذل و بخششی از آنجا می شد و هرهدیه ای بدانجا می رفت
[۱۱۶] – ملک : پادشاهی. بزرگی و فر و عظمت. وسلطه. || ماسواالله از ممکنات موجوده و مقدوره عالم شهادت عالم محسوسات طبیعی. || در شرح اصطلاحات صوفیه نوشته عبارت است از عالم شهادت چنانکه ملکوت عالم غیب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت عالم ذات حق . عالم شهادت را از عرش و کرسی و عالم عناصر‚ عالم ملک گویند :
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند. حافظ
[۱۱۷] – ملکوت: پادشاهی. بزرگی و چیرگی. ملکوة. عزت وبزرگی و عظمت و سلطان. پادشاهی و پروردگاری و تصرف:
الهی درملکوت تو کمتر از مویم سخن بیهوده تا کی گویم.
و این کلمه بر وزن فعلوت است که از ملک مشتق شده‚ مانند رهبوت از رهبة. و به صورت ملکوة آید || عالم فرشتگان. محل قدیسین در آسمان.(اصطلاح تصوف) عالم معنی که عالم ارواح است و بعضی به معنی عالم غیب نوشته و در بعضی از رسائل تصوف مسطور است که ملکوت مقام عبادت فرشتگان است‚ یعنی طاعت و عبادت بی قصور و بی فتور حاصل شود چنانکه مقام عبادت ملائکه است. ملکوت عبارت از باطن جهان است و ملک عبارت از ظاهرآن و بحقیقت ملکوت هر چیز جان آن است که آن چیز به او قائم است وجان همه چیزها به صفت قیومی خدای عز و جل قائم است‚ چنانکه فرموده: بیده ملکوت کل شی. و نیز مرتبه صفات را جبروت خوانند و مرتبه اسماء را ملکوت نامند و در لطایف اللغات می گوید: ملک در لغت ماسوی الله از ممکنات موجوده و معدومیه و مقدوره . عالم مجردات را به طور مطلق عالم ملکوت گویند. بعضی گفته اند هر شی از اشیاءرا سه قسم است: ۱- ظاهر که ملک خوانند. ۲- باطن که ملکوت نامند. ۳- جبروت که حد فاصل است. و بالاخره عالم ملکوت عالم صفات است بطورمطلق.
[۱۱۸] – ملائکه: ماخوذ از تازی‚ فرشتگان. جمع ملک است. در اصل ملائک بود تاء به جهت تاکید معنی جمع
زیاده کرده اند چنانکه ملاحده جمع ملحد و صیاقله جمع صیقل. || در اصطلاح فلاسفه اسلام مراد از ملائکه عقول مجرده و نفوس فلکیه و ارواح مجرده اند که تصرف در عنصریات کنند و شیطان عبارت از قوت
متخیله است و برای هر فلکی روحی است کلی که از آن ارواح زیادی منشعب شود.
[۱۱۹] – تفرس: فراست بردن. دانستن بعلامت و نشان. دریافتن چیزی را در نظر اول بعلامات وآثار. دریافت بفراست و زیرکی و ادراک و فهم و هوشیاری
[۱۲۰] – ابلیس: از کلمه یونانی دیابلس . لغویون عرب آن را ازماده ابلاس به معنی نومید کردن یا کلمه اجنبی شمرده اند‚ و آن نام مهتر دیوان است که پس از نفخ روح در جسد ابوالبشر‚ چون از سجده آدم سر باززد مطرود گشت. و او تا روز رستاخیز زنده باشد و جزبندگان مخلص را اغوا تواند کرد. نظیر اهریمن دین زردشت. شیطان.عزازیل. خناس. ج‚ ابالیس‚ ابالسة
[۱۲۱] – تلبیس: پنهان کردن حقیقت ،پنهان کردن مکر خویش، نیرنگ سازی
[۱۲۲] – اعور: آنکه بینائی یک چشم از دست داده باشد ج‚ عور‚ عوران‚ عیران.
[۱۲۳] – کوشک: بنای بلند را گویند و به عربی قصر. هر بنای رفیع بلند و بارگاه و سرای عالی. کاخ.در پهلوی کوشک کردی کشک || قلعه.حصار. شهرپناه. || قسمی ایوان که از قبه ای پوشیده است و اطراف آن باز است.
[۱۲۴] – شخص: کالبد مردم و جز آن و تن او. در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. جسم. هیکل. اندامهای آدمی بتمامه :
از آنم به ماتم که زنده است شخصم چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم. خاقانی.
به شخص کوهپیکر کوه میکند غمی در پیش چون کوه دماوند. نظامی.
|| گاهی از این کلمه ذات مخصوص اراده شود. درعرف علما فرد مشخص معین است.|| گاهی از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مونث و چه بسا به زن اختصاص پیدا کند. ج‚ شخوص‚ اشخاص‚ اشخص:
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل که باز مینتواند گرفت نظره ثانی. سعدی.
|| خود. || کس. فرد غیرمعلوم. آدم ناشناس. فرد. :
.شخصی نه چنان کریه منظر کز زشتی او خبر توان داد.سعدی.
[۱۲۵] – دفین: پنهان.زیر خاک کرده..مدفون. در خاک نهان کرده. ج‚ ادفان‚دفناء