ادبیات سوم عمومی قسمت سوم

«امید دیدار»
بیت اول: روز جدایی چه روز خوبی است اگر دوست بی وفا نباشد) اگر دوست به من وفا دار بماند روز جدایی قابل تحمل است.(
بیت دوم: جدایی از یار اگر چه تلخ است به امید دیدار دوست به سربردن شیرین و دلپذیر است.
بیت سوم: غم تنهایی را تحمل کردن دلپذیر است به شرطی که امیدی به دیدار دوباره دوست وجود داشته باشد.
بیت چهارم: اگر صد سال هم در اندوه به سر برم در نظر من هیچ نیست وقتی امید است روزی چهره ی دوست را ببینم.
بیت پنجم: اگر یک روز با معشوق در عیش ونوش همنشین باشی غم صد ساله را هم فراموش می کنی.
بیت ششم: ای دل تو از باغبان کمتر نیستی و عشق و محبت تو از گل کمتر نیست.
بیت هفتم: نمی بینی باغبان وقتی گلی را می کارد چقدر رنج می برد تا گل شکوفا شود.
بیت هشتم: روز وشب برای نگهداری گل از خوراک وخواب محروم می ماند گاهی بوته گل راهرس می کند وگاهی به آن‌‌ آب می دهد.
بیت نهم: گاهی برای نگه داری از گل بی خوابی کشیده گاهی ازتیغ گل دستش زخمی می شود.
بیت دهم: آن همه رنج وغم را به این امید تحمل می کند که روزی شکوفایی گل را ببیند.
بیت یازدهم: مگر نمی بینی کسی که بلبل دارد-همان بلبل که با آوازش دلی به نشاط می آید -
بیت دوازدهم: شب وروز به او دانه و آ ب می دهد و ازبهترین چوبهااز عود گرفته تا ساج برای اولانه می سازد.
بیت سیزدهم: همیشه با وجود آن بلبل شاد و خوش و خرّم است به این امید که آوازی خوش سربدهد و بخواند.
بیت چهاردهم: همیشه تا زمانی که ماه وخورشید طلوع می کنند -تا ابد- به وصال یار امیدوارم.
بیت پانزدهم: درخت محبت دردل من به سرو بوستانی می ماند که همیشه سرسبز است.
بیت شانزدهم: شاخ این درخت از سرما خشک نمی شود و برگش براثر گرما زرد نمی گردد.
بیت هفدهم: همیشه سبز و باطراوت است و بادیدن او چنین خیال می کنی که هر روز برای او بهار است.
بیت هجدهم: درخت محبت دردل تو به گلزار پائیز می ماند.
بیت نوزدهم: درختی که لخت و عریان شده وبرگ و بارش ریخته و به جای گل و برگ، خار بر رویش باقی مانده.
بیت بیستم: من مانند شاخه ای نیازمند سیرآب شدن در بهار هستم و تو مانند هوای بارانی هستی که می توانی مرا سیراب کنی.
بیت بیست ویکم: با این وجود من ازتو قطع امید نمی کنم ای معشوق زیبا روی تا وقتی که جان شیرین از من دور نشود.
بیت بیست ودوم: از زمانی که عشق صبر و طاقت را از من گرفته است جان من به امید رسیدن به تو با من مانده است.
بیت بیست وسوم: جان من در آتش فراق تو به تمامی نمی سوزد چون امید وصال تو گهگاه بر آن آب می افشاند.
بیت بیست وچهارم: اگر امیدم قطع شود وای برجان من چراکه بدون امید یک لحظه نمی توانم زنده بمانم.

«در آفتاب وفا»

بیت اول: ای صبح بدان که تو را به چه جایی می فرستم / تو را نزد معشوق – آفتاب وفا – می فرستم.
بیت دوم: نامه ی سربسته ی مرا به آن معشوق مهربان برسان هیچ کسی را از مقصد خود مطلع نکن.
بیت سوم: ای صبح از بارگاه معشوق -که محمل انس من است -تو شعاعی هستی که نشانگر صفای آن بارگاهی پس تو را به سوی آن بارگاه پاک نزد معشوق می فرستم.
بیت چهارم: باد صبا در خبر رساندن امین نیست اما تو راستگو وامینی تورا بر خلاف میل باد صبا آن جا به نزد معشوق می فرستم.
بیت پنجم: از ابر سحرگاهی زرهی طلایی برای خود فراهم کن زیرا تورا مانند یک پیک مخصوص و ناشناس نزد معشوق می فرستم.
بیت ششم: عشق خود را به رشته جان گره زده است تو را نزد کسی می فرستم که گره عشق را باز کند.
بیت هفتم: جان یک لحظه هم برای رسیدن خبر تو درنگ نمی کند چرا که رفتنی است وگرنه فکر می کنی چرا تو را با این شتاب نزد معشوق می فرستم.
بیت هشتم: چه دردهای بسیار که از دوری تو بردل خاقانی وارد شده است / ببین که آنها را یکی یکی برای درمان نزد تو می فرستم

«پروانه بی پروا»
بیت اول: شبی پروانه ها گرد هم آمدند ودرمجلسی شمع را خواهان شدند. (درباره حقیقت شمع گفتگو کردند)
بیت دوم: همه می گفتند یک نفر لازم است که ازشمع خبرهایی بیاورد.(حقیقت شمع را بیان کند)
بیت سوم: پروانه ای تا قصر رفت ونور شمع را از دور درفضای قصر پیدا کرد.
بیت چهارم: برگشت و به آن چه دیده بود،شرح کرد و به اندازه فهم خود به توصیف شمع پرداخت.
بیت پنجم: سخن شناسی که درآن مجلس مقام و منزلت داشت گفت: او درحقیقت شمع را نشناخته است.
بیت ششم: یکی از پروانه هارفت و ازنورگذشت وخود رابه شعله شمع زد.
بیت هفتم: درحالی که پرپر می زد به شناسایی شمع پرداخت ولی از عهده کار برنیامد و طاقت شعله شمع را نداشت و ازآن دور شد.
بیت هشتم: او هم بازگشت و سخنانی درمورد حقیقت شمع بازگو کرد و رسیدن به شمع را برای دیگران تشریح کرد.
بیت نهم: سخن شناس به اوگفت: ای عزیز این نشان که تواز شمع می دهی راست نیست و مانند آن پروانه دیگر تو نیز از حقیقت شمع باخبر نشدی.
بیت دهم: پروانه ای دیگر پرواز کرد در حالی که ازخود بی خود بود باشادی ونشاط در آتش فرود آمد.
بیت یازدهم: در شعله آتش کاملا” فرو رفت در شعله شمع وجود خود را فراموش کرد وغرق در وجود شمع شد.
بیت دوازدهم: وقتی آتش تمام وجود اورا فرا گرفت اعضای او مانند خود آتش سرخ شد گویی پروانه یکپارچه آتش شد.
بیت سیزدهم: سخن شناس وقتی این پروانه رااز دور مشاهده کرد که شمع اورا جزئی از خود کرده است و درخود محو کرده،
بیت چهاردهم: گفت هیچکس دیگر نمی داند تنها اوخبر دارد وبس.
بیت پانزدهم:کسی که خبر واثری ازاو نمانده باشد تنها او می داند که عشق چیست؟
بیت شانزدهم: تازمانی که در راه عشق جسم وجان خودرافراموش نکنی حتی یک لحظه از معشوق با خبر نمی شوی(به حقیقت معشوق راه نمی یابی)

«سخن تازه»

بیت اول: هان سخن نو بگو تاهر دو جهان از اثر نوی این سخن به تازگی وشگفتی برسد واز حدودی که باعث ادراک عقلی آن می شود رها شود واز حد واندازه های علم و عقل بگذرد.
بیت دوم: کسی که از دم تو زنده وبا طراوت نشود بدبخت است چنین کسی یادچار رنگ می شود یادچار آوازه.
بیت سوم:هر کس عاشق تو می شود و چون حلقه که به درآویزان است به تومتوسل می شود به زودی به گنج دست خواهد یافت( به همه چیز دست خواهد یافت) بخصوص که تو در را به روی او باز کنی و روی خوش به او نشان دهی واو محرم آستان تو شود.
بیت چهارم: آب و خاک (عناصر سازنده وجود انسان) از کجا می دانستند روزی گوهر گوینده (نفس ناطقه انسان) و غمزه ی غمازه (نشان دهنده اسرار و رازهای الهی)می شوند.
بیت پنجم: بدون فیض تو که مانند بوسه ی لب سرخ زیبارویان مستی انگیز است کسی به خوشی و سرمستی نمی رسد. اگر کسی بدون تو به فیض و خوشی دست یابد این خوشی بی دوام و ساختگی است همچنانکه چهره را با سرخاب سرخ می کنند اما این سرخی اصیل نیست.
بیت ششم: وقتی که شتر صالح از کوه زاده شد من به این یقین رسیدم که به قدرت تو کوه نیز مانند شتر چالاک می شود و به رقص در می آید.
بیت هفتم: راز عشق مرا از ناکسان پنهان نگه دار اگرچه خاموشی سخت باشد بدان هر چه امروز باعث رنج و زحمت است فردا باعث راحتی و رحمت خواهد بود.

کبوتر طوقدار
بند اول : حکایت کرده اند که در ناحیه ی کشمیر شکارگاهی خوش و چمنزاری باصفا وجود داشت که از تابش و انعکاس آن، پر سیاه کلاغ همانند دم طاووس زیبا به نظر می رسید و در مقابل زیبایی آن، دم طاووس به پر سیاه و زشت کلاغ شباهت داشت.
بیت: گل لاله در آن جا همانند چراغی می درخشید/ ولی به خاطر دود این چراغ، درون آن سیاه شده بود.
بیت: گل شقایق بر ساقه ی خود به گونه ای ایستاده/ که انگار جام شراب سرخ بر شاخه ی زمرّد قرار گرفته است.
بند دوم : و در آن شکارگاه، شکار فراوانی وجود داشت و صیادان پی در پی آن جا رفت و آمد می کردند. کلاغی در پیرامون آن شکارگاه، بر درخت بزرگ و انبوهی لانه داشت. نشسته بود و به چپ و راست نگاه می کرد. ناگهان صیادی تندخو در حالی که لباسی خشن بر تن و دامی بر گردن و عصایی در دست داشت، به آن درخت روی نهاد. کلاغ ترسید و با خود گفت: این مرد کاری دارد که می آید و نمی توان فهمید که قصد شکار مرا دارد یا کس دیگری را. من به هر حال در جای خود می مانم و نگاه می کنم که چه کار می کند.
بند سوم : صیاد جلو آمد و دام را پهن کرد و دانه انداخت و در کمین نشست. مدّتی منتظر ماند؛ گروهی کبوتران رسیـدنـد و رئـیس آن هـا کـبـوتـری بـه نـام مطـوّقه بـود و در اطـاعـت و فرمـانبـرداری از او روزگـار را سپـری می کردنـد. کبوتران همین که دانـه را دیدنـد، غافلانه پایین آمدنـد و همه در دام افتادنـد و صیاد شاد شد و جلوه کنان و با ناز شروع به دویدن کرد تا آن ها را گرفتار کند و کبوتران بی قراری می کردند و هر کدام برای رهایی خود تلاش می نمودند. مطوّقه گفت: «جای جدال و ستیزه نیست؛ باید به گونه ای باشد که همگان رهایی یاران را از رهایی خود مهم تر بدانند و اکنون سزاوار آن است که همه به شیوه ی یاری و همدستی نیرویی به کار ببرید تا دام را از جا برداریم زیرا رهایی ما در این کار است.» کبوتران فرمان مطوّقه را به جا آوردند و دام را کندند و راه خود را در پیش گرفتند و صیاد به دنبال آن ها رفت، به آن امید که سرانجام خسته و درمانده شوند و بیفتند و کلاغ با خود فکر کرد که به دنبال آن ها بروم و معلوم کنم که سرانجام کارشان چه می شود زیرا من نیز ممکن است به چنین حادثه ای گرفتار شوم و می توان از تجربه ها، سلاح هایی برای دفع حوادث روزگار ساخت.
بند چهارم : و مطوّقه وقتی دید که صیاد به دنبال آن ها است، به یاران خود گفت: «این لجوج و گستاخ در صید کردن ما جدّی است و تا از چشم او ناپدید نشویم ما را رها نمی کند. راه چاره آن است که به طرف مکان های آباد و پر درخت برویم تا دیگر نتوانـد ما را ببیند، ناامیـد و بی بهره بازگردد که در این نزدیکـی موشی از دوستان من است؛ به او می گویم تا این بندها را ببرّد.» کبوتران فرمان مطوّقه را راهنمای خود ساختند و راه را کج کردند (تغییر مسیر دادند) و صیاد بازگشت.
بند پنجم : مطوّقه به محلّ سکونت موش رسید. به کبوتران دستور داد که: «فرود بیایید.» کبوتران از فرمان او اطاعت کردند و همه نشستند و نام آن موش زبرا بود که دارای زیرکی و هوشمندی کامل و عقل فراوان و تجربه ی بسیار بوده و خوبی و بدی احوال روزگار را مشاهده کرده بود و در آن مکان ها برای فرار در هنگام خطر و حادثه، سوراخ های بسیاری ساخته و برای هر سوراخ راهی در سوراخ دیگر باز کرده بود و متناسب با دانش و مصلحت از آن مواظبت می کرد. مطوّقه فریاد زد که «بیرون بیا.» زبرا پرسید که: «کیست؟» مطوّقه نام خود را گفت؛ زبرا او را شناخت و با شتاب بیرون آمد.
بند ششم : وقتی موش مطوّقه را گرفتار بلا دید، اشک از چشم جاری کرد و اشک فراوانی بر چهره ریخت و گفت: «ای دوست عزیز و رفیق سازگار، چه کسی تو را در این رنج گرفتار کرد؟» مطوّقه جواب داد که: «سرنوشت و تقدیر آسمانی مرا در این گرفتاری انداخته است.» موش این سخن را شنید و زود شروع به بریدن بندهایی کرد که مطوّقه به آن بسته بود. مطوّقه گفت: «ابتدا بند دوستانم را باز کن.» موش به این سخن توجّهی نکرد. مطوّقه بار دیگر به موش گفت: «ای دوست، اگر ابتدا بند دوستان را باز کنی سزاوارتر است.» موش گفت: «این سخن را زیاد تکرار می کنی؛ آیا تو به جان خود نیازی نداری و برای آن حقّی قایل نیستی؟» مطوّقه گفت: «مرا به سبب این کار نباید سرزنش کرد زیرا من ریاست این کبوتران را به عهده گرفته ام و به همین سبب آن ها حقّی بر گردن من دارند و چون آن ها با اطاعت و خیرخواهی، حقوق مرا به جا آوردند و با یاری و پشتیبانی آن ها از دست صیاد رهایی یافتم، من نیز باید از عهده ی وظایف ریاست برآیم و وظایف و اعمال سـروری را بـه جـا آورم و می ترسـم کـه اگـر از باز کـردن گـره های من آغـاز کنـی، خستـه شـوی و بعضـی از کبوتران در بند باقی بمانند امّا وقتی من در بند بسته باشم – اگر چه بسیار خسته شده باشی- سستی در حقّ مرا جایز نمی دانی و دلت به آن (سستی در حقّ من) راضی نمی شود و هم چنین چون به هنگام بلا و گرفتاری با یکدیگر مشارکت داشته ایم، به هنگام آسایش نیز همراهی و سازگاری سزاوارتر است، وگرنه سرزنش کنندگان و عیب جویان فرصت سرزنش و بدگویی می یابند.
بند هفتم : موش گفت: «عادت جوانمردان همین است و به سبب این خلق و خوی پسندیده و روش ستوده ات نظر و عقیـده ی دوستـان درباره ی دوستی و محبّـت تـو پاک تر می گـردد و اعتماد یاران نسبت به بزرگـواری و پیمان داری تو بیشتر می شود.» و آن گاه با جدّیت و رغبت بندهای آن ها را به طور کامل برید و مطوّقه و یارانش، آزاد و در امان بازگشتند.

«از ماست که بر ماست»
بیت اول: روزی عقابی از سر سنگ به هوا بلند شد و در جستجوی غذا پر و بال را به هم زد و پرواز کرد.
بیت دوم: به راستی بال خود نگاه کرد و این گونه گفت امروز تمام سطح جهان را زیر پر خود دارم.
بیت سوم: وقتی بر فراز آسمان پرواز می کنم به خاطر قدرت دید دقیقی که دارم حتی ذره ای را ته[۲۷] دریا می بینم.
بیت چهارم: اگر پشه ای روی خار و خاشاک به حرکت درآید آن پشه در نظر ما آشکار می شود.
بیت پنجم: بسیار از خود غرور نشان داد و از سرنوشت پروا نکرد ببین که چرخ ستمگر با او چه کرد.
بیت ششم: ناگهان از قضای بد تیراندازی ماهر[۲۸] از کمینگاه خود تیری را مستقیم به سوی عقاب پرتاب کرد
بیت هفتم: آن تیر سخت بر بال عقاب فرود آمد و او را از آسمان به روی زمین پایین آورد.
بیت هشتم:‌ بر زمین افتاد و مانند ماهی در خشکی افتاده در خاک غلطید سپس پر خود را از چپ و راست باز کرد و با دقت آن را نگاه کرد.
بیت نهم: خطاب به تیر گفت عجب است که تو از چوب و آهنی پس این سبکبالی و پریدن چگونه از تو برآمد؟
بیت دهم: به سوی تیر نگاه کرد و پر خود را بر آن دید و گفت از چه کسی شکایت کنیم که هر چه بر ما می رسد از خود ماست.

«زاغ و کبک»
بیت اول:زاغی[۲۹] به خاطر اینکه درپی آسودگی[۳۰] خود بود لانه خودرا از باغ به دامنه ی کوهی[۳۱] منتقل کرد.
بیت دوم: دردامن کوه عرصه و میدانی دید که نشان دهنده گنج نهفته[۳۲] در دل کوه بود.
بیت سوم: کبکی[۳۳] بی نظیر[۳۴] بازیبایی تمام شاهد[۳۵] زیباروی آن باغ[۳۶] فیروزه[۳۷] رنگ بود.
بیت چهارم: آن کبک در رفتن چابک[۳۸]، در دویدن چالاک[۳۹] بود و گام های تیز[۴۰] داشت و رفتن[۴۱] و پریدن وخرامیدن[۴۲] را به زیبایی انجام می داد.
بیت پنجم: هم حرکاتش هماهنگ[۴۳] بود و هم قدمهایش[۴۴] نزدیک به هم[۴۵] بود.
بیت ششم: زاغ وقتی شیوه راه رفتن و حرکت موزون کبک را دید.
بیت هفتم: با دلی گرفتار و شیفته به تقلید[۴۶] از طرز راه رفتن[۴۷] او پرداخت.
بیت هشتم: از روش راه رفتن خود دست برداشت و به دنبال کبک و به تقلید حرکات او راه افتاد.
بیت نهم: هر قدم که کبک برمی داشت زاغ نیز به روش او قدم بر قدمش می گذاشت[۴۸] وبه هر شیوه که کبک راه می رفت زاغ از او تقلید می کرد[۴۹]
بیت دهم: خلاصه زاغ در آن چمن سه چهار روز به این روش به دنبال کبک راه رفت .
بیت یازدهم: سرانجام در حالی که از بی تجربگی خود زیان کرده بود و روش راه رفتن کبک را نیاموخته بود.
بیت دوازدهم: روش راه رفتن خود را هم فراموش کرده و از کار خود زیان دید و پشیمان[۵۰] شد

ادبیات سوم عمومی قسمت دوم

قاضی بست
۱) و روز دوشنبه، هفتم صفر، امیر مسعود سحرگاه، سوار اسب شد و با بازان و یوزپلنگان شکاری و چاکران و هم نشینان و نوازندگان و خوانندگان به کنار رود هیرمند رفت؛ و غذا و شراب بردند و شکار زیادی به دست آمد زیرا تا هنگام چاشت (بین صبح و ظهر) مشغول شکار بودند. سپس، به کنار آب فرود آمدند و خیمه ها و سایبان ها را بر پا کردند. غدا خوردند و شراب نوشیدند و بسیار خوش گذراندند.
۲) اتّفاقا، پس از نماز، امیر مسعود کشتی ها را خواست و ده قایق کوچک آوردند. یکی از قایق ها بزرگ تر و برای نشستن امیر بود و بسترها را مهیّا کردند و سایبانی بر آن کشیدند. و امیر به آن جا رفت و از هر نوع مردم در کشتی های دیگر بودند و هیچ کس خبر نداشت. ناگهان، متوجه شدند که چون آب فشار آورده و کشتی پر شده بود، شروع به پاره پاره شدن و فرو رفتن کرد. زمانی آگاه شدند که نزدیک بود کشتی غرق شود. بانگ و آشوب و فریاد برخاست. امیر بلند شد و خوشبختانه کشتی های دیگر به او نزدیک بودند. هفت هشت تن از آن ها پریدند و امیر را گرفتند و به کشتی دیگری رساندند و بسیار کوفته و مجروح شد و پای راست او زخمی گشت؛ بـه گونه ای که به انـدازه ی یک کمربنـد پوست و گوشت جـدا شد و چیـزی نمانده بود که غرق شود. امّا خداوند پس از نشان دادن قدرت، رحمت کرد؛ و جشن و شادی ای به آن فراوانی، تیره و مکدّر شد و وقتی امیر به کشتی رسید، کشتی ها را راندند و به کناره ی رود رساندند.
۳) و امیر که از مرگ نجات یافته بود، به خیمه آمد و لباس هایش را عوض کرد و خیس و ناخوش شده بود و سوار اسب شد و سریع به قصر آمد زیرا خبری بسیار ناراحت کننده در لشکرگاه افتاده بود و اضطراب و پریشانی زیادی به پا شده بود و بزرگان و وزیر برای استقبال رفتند. وقتی پادشاه را سالم یافتند، فریاد و دعا از سپاهی و رعیّت بلند شد و آن قدر صدقه دادند که اندازه و حساب نداشت.
۴) و روز دیگر امیر دستور داد تا به سبب این حادثه ی بزرگ و دشوار که افتاد و سلامتی که به آن پیوسته شد نامه ها به غزنین و تمام مملکت بنویسند و فرمان داد تا به شکرانه ی این سلامتی یک میلیون سکّه ی نقره در غزنین و دو میلیون سکّه ی نقره در سرزمین های دیگر، به نیازمندان و درویشان بدهند و نامه نوشته شد و به امضای امیر استوار و محکم شد و مژده دهندگان رفتند.
۵) و روز پنجشنبه، یازدهم صفر، امیر دچار تب سوزانی شد و هذیان بر امیر غلبه کرد، به گونه ای که نتوانست اجازه ی دیدار و ملاقات دهد و از مردم پنهان شد، به جز از پزشکان و چند تن از خدمتکاران مرد و زن، و دل ها بسیار حیران و نگران شد تا حال امیر چگونه می شود.
۶) از زمانی که این کسالت و بیماری پیش آمده بود، بونصر به خطّ ِخود از نامه های رسیده، موضوعات مهم را بیرون می آورد و به خاطر زیادی موضوعات مهم، آن چه را که ناپسند نبود به دست من به اندرون خانه می فرستاد و من آن را به آغاجی خادم می دادم و سریع جواب می آوردم و امیر را اصلاً نمی دیدم تا زمانی که نامه هایی از پسران علی تکین آمد و من موضوعات مهم آن نامه ها را بردم و مژده ای بود. آغاجی گرفت و پیش امیر برد. پس از یک ساعت، بیرون آمد و گفت: «ای ابوالفضل، امیر تو را می خواند.»
۷) پیش رفتم. دیدم خانه را تاریک کرده و پرده هایی از جنس کتان آویزان کرده و خیس نموده و شاخه های بسیاری قرار داده و تاس های بزرگ پُر یخ بر بالای آن نهاده بودند و امیر را دیدم که آن جا بر بالای تخت نشسته است، در حالی که پیراهن نازک کتانی بر تن و گردن بندی کافور در گردن داشت و بوالعلای پزشک را آن جا پایین و کنار ِتخت نشسته دیدم.
8) امیر گفت: «به بونصر بگوی که امروز تندرست و سالم هستم و در این دو سه روز اجازه ی ملاقات داده می شود زیرا بیماری و تب به طور کامل از بین رفته است.»
۹) من بازگشتم و آن چه پیش آمد، به بونصر گفتم. بسیار شاد شد و خداوند – بزرگ و گرامی- را به خاطر سلامتی امیر سجده ی شکر کرد و نامه نوشته شد. نزدیک آغاجی بردم و اجازه ی ورود به من داده شد، تا سعادت دیدار چهره ی مبارک پادشاه دوباره نصیبم شد و امیر آن نامه را خواند و ظرف مرکّب خواست و امضا کرد و گفت: «وقتی نامه ها فرستاده شد، تو برگرد زیرا پیامی در خصوص موضوعی برای بونصر دارم که باید به وسیله ی تو داده شود.»
۱۰) گفتم «همین کار را می کنم.» و با نامه ی امضا شده بازگشتم و این احوال را به بونصر گفتم.
۱۱) و این مـرد بـزرگ و نویسنـده ی باکفایت، با شادمانی شـروع به نوشتن کـرد. تا نـزدیک نماز ظـهر از این کارهای مهم فارغ شده و گروه نوکران و سوار را گسیل کرده بود. پس نامه ای به امیر نوشت و هر چه کرده بود، شرح داد و به من داد.
۱۲) و نامه را بردم و اجازه ی ورود به من داده شد و رساندم و امیر نامه را خواند و گفت «خوب است.» و به آغاجی خادم گفت «کیسه ها را بیاور!» و به من گفت «بگیر؛ در هر کیسه هزار مثقال تکّه ها و پاره های طلاست. به بونصر بگو که طلاهایی است که پدر ما از جنگ هندوستان آورده است و بت های طلایی را شکسته و ذوب و تکّه تکّه کرده است و حلال ترینِ مال هاست. و در هر سفری برای ما از این طلا می آورند تا صدقه ای که می خواهیم بدهیم حلال بی شک و تردید باشد از این طلاها می دهیم؛ و می شنویم که قاضی بست، بوالحسن بولانی، و پسرش، بوبکر، بسیار تهیدست هستند و از کسی چیزی نمی گیرند و زمین زراعتی اندکی دارند. یک کیسه باید به پدر داد و یک کیسه به پسر، تا برای خود زمین زراعتی ِحلال ِکوچکی بخرند و بهتر و راحت تر بتوانند زندگی کنند و ما مقداری از حقّ این نعمت تندرستی که بازیافتیم، به جا آورده باشیم.»
۱۳) من کیسه ها را گرفتم و به نزد بونصر بردم و حال را شرح دادم.
۱۴) بونصر دعا کرد و گفت: «پادشاه این کار را بسیار نیکو انجام داد و شنیده ام که بوالحسن و پسرش گاهی به خاطر ده سکّه ی نقره درمانده هستند.» و به خانه برگشت و کیسه ها را با او بردند و پس از نماز، کسی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را خواند و آن ها آمدند. بونصر پیام امیر را به قاضی رسانید.
۱۵) قاضی بسیار دعا کرد و گفت: «این بخشش و انعام مایه ی افتخار من است. آن را پذیرفتم و پس دادم زیرا به دردِ من نمی خورد و قیامت بسیار نزدیک است، نمی توانم حساب آن را پس بدهم و نمی گویم که به آن ها نیاز ندارم امّا چون به آن چه دارم و کم است قانع هستم، گناه و عذاب این مال چه به دردِ من می خورد؟»
۱۶) بونصر گفت: «شگفتا، طلایی که سلطان محمود با جنگ از بتخانه ها به وسیله ی شمشیر آورده و بت ها را شکسته و تکّه تکّه کرده و خلیفه گرفتن آن را جایز می داند، آن طلاها را قاضی نمی گیرد؟»
۱۷) قاضی گفت: «زندگی سرور ِما دراز باد؛ وضع خلیفه فرق می کند زیرا او صاحب ولایت است و خواجه با امیر محمود در جنگ ها بوده است و من نبوده ام و بر من پوشیده است که آن جنگ ها بر اساس سنّت و روش پیامبر (ص) است یا نه. من این طلاها را نمی پذیرم و مسئولیّت این را به عهده نمی گیرم.»
۱۸) بونصر گفت: «اگر تو قبول نمی کنی به شاگردان خود و به نیازمندان و درویشان بده.»
۱۹) قاضی گفت: «من هیچ نیازمندی را در بُست نمی شناسم که طلا را بتوان به آن ها داد و این چه کاری است که طلا را کس دیگری ببرد و من در قیامت حساب آن را پس دهم؟ به هیچ حال این مسئولیّـت را قبول نمی کنم.»
۲۰) بونصر به پسر قاضی گفت: «تو طلاهای متعلّق به خود را بگیر.»
۲۱) پسر قاضی گفت: «زندگی سرور ما دراز باد. به هر حال من نیز فرزند این پدر هستم که این سخن را گفت و از وی علم آموخته ام و اگر او را یک روز دیده و احوال و عادات او دانسته بودم، واجب می کرد که در طول عمـر از او پیـروی می کردم. پس، جای آن نیست کـه پس از سال ها زندگی با او خلاف نظرش رفتار کنـم و من هم از حساب رسی و توقّف در رستاخیز و پرس و جوی قیامت می ترسم که او می ترسد و آن چه از مال اندک دنیا دارم حلال و کافی است و به چیز بیشتری نیازمند نیستم.»
۲۲) بونصر گفت: «خدا خیرتان دهد؛ همانا شما دو تن بسیار بزرگ هستید» و گریه کرد و آن ها را برگرداند و بقیه ی روز در فکر بود و از این ماجرا یاد می کرد.
۲۳) و روز دیگر، نامه ای به امیر نوشت و حال را شرح داد و طلاها را برگرداند.

«بانگ جرس»

بیت اول: هنگام آن رسیده که توشه راه سفر را براسب ببندیم وآماده سفرشویم وتصمیم بگیریم که ازهمه موانع که چون سد مقابل ما قرار دارند بگذریم.
بیت دوم: ازهرگوشه و کنار فریاد کوچ به گوشم می آید. خروش از زنگ کاروان برخاست(کاروان آماده رفتن است) وای بر من که همچنان خاموشی گزیده ام وآماده رفتن نشده ام.
بیت سوم:بلند همتان دریادل، راه سفری را در مقابل دارند، پا در رکاب آماده حرکت هستند.
بیت چهارم: برادر هنگام رفتن است وراه طولانی، بیم به خود راه نده ودررفتن شتاب کن دراین کار بهترین تدبیر همت وکوشش است.
بیت پنجم:هنگام سفررسیده است بیا تابا اسب بردشتها بتازیم وتاسرزمین فلسطین پیش برویم.
بیت ششم:فلسطین پرازاستعمارگران است که چون فرعونیانند ومردی چون موسی جلودار است ومانعی چون نیل برسر راه قراردارد.
بیت هفتم: ای برادر فضای سرزمین ما که چون خانه ماست به خاطر حضور دشمنان تنگ وکوچک شده است واین که در وطن ما بیگانه جای بگیرد برای ما ننگ شمرده می شود.
بیت هشتم: فرمانی رسید که این سرزمین راازدشمن بازپس بگیرید(سرزمین فلسطین) تخت ونگین را از اهریمن(دشمن) پس بگیرید.
بیت نهم: این بدان معنی است که همچنان موسی قصد نابودی سامری راکرد امام خمینی قصد نابودی اسرائیل رادارد پس ای یاران باید به مقام رهبری وولی خود یاری رسانید.
بیت دهم: فرمان رهبر چنین است که بر دشتها بتازید ـ دشت حتی اگرازخون کشتگان دریا شود بازهم به هجوم خود ادامه دهید.
بیت یازدهم:فرمانبرداری واطاعت از فرمان رهبر واجب و بایسته است اگر درراه تحقق فرمان رهبر، شمشیراز هرسو برما ببارد بگو ببارد برای ما سخت نیست.
بیت دوازدهم: ای برادر که چون جان عزیزی، برخیز وقصد سفرکن اگر دراین راه شمشیر ببارد(با خطرات بسیار روبرو شوی) باکی نیست جانت را چون سپری درمقابل این خطرات نگه دارو جانت را فدا کن.
بیت سیزدهم: ای دوست برخیزتا به سمت جولان اشغال شده برویم و پس از فتح آنجا تا لبنان پیش برویم.
بیت چهاردهم: لبنان آنجاست که در هر سویش صد شهید در خاک خفته اند آنجا که درهر گوشه اش که هجوم اشغالگران غمی پنهان در خود دارد.
بیت پانزدهم: ای دوست مصیبت لبنان و مردم لبنان ما را ازپای درآورد مصیبت روستای دیر یاسین چنان بر ما دشوارآمد که پشتمان شکست.
بیت شانزدهم: بخاطر تقدس طور سینین باید با مژگان چشم خود گرد ازآن پاک کنیم. باید از اینجا تا فلسطین به احترام و تحمل سختی با سینه خیز پیش برویم.
بیت هفدهم:ای دوست برخیز و فریاد چاوش را بشنو که اکنون پرچم قیام را بر دوش گرفته است.
بیت هجدهم: لبیک گویان بر اسب راهوار خود بنشین وآماده رفتن به میدان جنگ شو. مقصد سرزمین مقدس فلسطین است که همپای رهبر خود باید تا آنجا بتازیم.

«باغ نگاه»
صبحگاهان روشنایی چشمانت چون دو پرنده آزاد، خاموش وآرام، چشمان تو را که انگار صحن حرم است، ترک کردند و به پرواز درآمدند.
شبانگاهان روشنایی چشمانت مانند دو ردیف پرنده یاکریم،همراه نسیم ازچشمانت – که برای دیوار دل مانند لبه هستند- به پرواز درآمدند.
در برابر چشم تو که چون مزرعه ای سبز و پربار است ، آفتاب مانند خار و خس بی ارزش وبی رنگ است.
آبشار در برابر دریای خشم تو موجی است که از حرکت باز ایستاده است.
با وجود نابیناشدنت هنوز می توان از باغ نگاهت سبدی از میوه ی نور و روشنی چید.

ترانه ی من

مانند موج ها که به سوی ساحل شنی راه می سپارند

دقیقه های عمر ماهم با شتاب به سوی پایان خود پیش می روند
هر دقیقه جای خود را به دقیقه ی بعدی می دهد
و در گیروداری پیوسته از هم سبقت می گیرند
تولد که روزی از اصل نور بود
به سوی بلوغ پیش می رود و زمانی که جوانی را چون تاجی بر سر آن گذاشتند
حوادث ناگوار شکوه جوانی را تهدید می کنند
زمان که روزی بخشنده بود بخشش های خود را نابود می کند
آری زمان شکوه جوانی را تباه و دگرگونه می کند
بر ابروهای زیبا به طور موازی چین می اندازد
و مرواریدهای کمیاب طبیعت را به کام خود می ریزد
زمان دروگری است که هیچ گیاهی از آسیب داس او در امان نیست
جز شعر من که در روزگارهنوزنیامده هم برجا می ماند
تا دست ستمگر دهر ناخواسته ارزش تو را ستایش کند

«چشم به راه»

خدایا آنان که جزتو دارای همه چیز هستند، کسانی را که جزتو چیزی ندارند به تمسخر می گیرند- واین جای تعجب است چون در حقیقت آنان اند که بی خدا چیزی ندارند -

به دنیا آمدن هر کودک پیامی است از سوی خدا برای انسان که خدا هنوزاز انسان قطع امید نکرده است – وامیدوار است که انسان به فطرت روحانی خود روکند وارزش های انسانی را شکوفا کند-

خدا به انسان می گوید شفایت می دهم به این سبب که به تو آسیب می رسانم. تو را دوست دارم به این سبب که مجازاتت می کنم.

داستان کسانی که به فطرت انسانی خود پشت می کنند ودر نتیجه به گمراهی وتباهی دچار می شوند مانند آنانی است که فانوس رابر پشت حمل می کنند در نتیجه به جای این که راه مقابل آنها روشن شود با سایه آن را تاریک می کنند.

داستان کسانی که محاسن خود را همه جا پخش می کنند اما عیب خود را نمی بینند مانند ماه است که روشنی خود را در آسمان منتشر می کند اما لکه های سیاهش را برای خود نگه می دارد.( انسان های بخشنده و ایثارگر، خوبی و روشنایـی را به دیگـران می دهند و رنـج و بلا را برای خود نگه می دارند (دیگران را بر خود ترجیح می دهند).

مثل کسی که می پندارد پدیده های هستی و انسانهای دیگر برای این آفریده شدند که تنها وسایل رفاه اورا فراهم کنند مانند کاریز است که خوش دارد فکر کند رودها فقط برای این هستند که به او آب برسانند.

اگر برای نعمتی چون خورشید وزمین شکرگزار خدا نباشیم برای گلهایی که به ما بخشید باید اورا شکر کنیم – چون گل مظهر همه زیبایی ها و خلاصه همه خوبی هاست -

ادبیات سوم عمومی قسمت اول

ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم
احسان و سپاس خاص خداوند عزیز و بزرگ[۱] است که فرمانبرداری و عبادت او سبب نزدیکی و تقرب به اوست[۲] و در سپاس و شکرگزاری او افزونی نعمت و بخشش[۳] . هر دمی که کشیده می شود، یاری رساننده زندگی است و هر بازدمی ، شادی بخش وجود . پس در هر یک نفس دو نعمت وجود دارد و برای هر نعمتی شکری لازم و واجب است.
بیت:از دست و زبا ن چه کسی بر می آید که شکر خدا را آن گونه که شایسته است به عهده گیرد و آن را به تمامی انجام دهد؟ (هیچ کس نمی تواند شکر نعمت های او را به جا آورد)
آیه[۴]:ای خاندان داوود سپاس بگزارید و عده ی کمی از بندگان من سپاسگزارند.
بیت:بندگان همان بهتر است که به خاطر کوتاهی و گناه به پیشگاه خداوند عذر و ناتوانی خویش را عرضه کنند
بیت:وگرنه طاعت و عبادت شایسته ی پروردگاری او را هیچ کس از عهده بر نمی آید
بارش رحم و عطوفت بی محا سبه ی او به همه رسیده و سفره ی نعمت و بخشش بی مضایقه ی او همه جا گسترده شده است.آبروی بندگان را به سبب گناه نهی فرموده نمی برد و روزی و رزق مقرر آنها را به سبب گناه زشت و ناپسند قطع نمی کند.
به فرش گستر باد مشرق[۵] گفته تا فرش زمرد رنگ سبزه و چمن را پهن کند و به دایه ی ابر ِ بهاری فرمان داده تا دختران ِگیاه را در گهواره ی زمین پرورش دهد. بر تن ِ درختان جامه ی سبز رنگ از برگ[۶] را به منزله ی جامه ی نوروزی پوشانده و بر سرِکودکان شاخ به واسطه ی فرارسیدن فصل بهار کلاه از شکوفه قرار داده است. افشره ی درخت انگور بی مقدار به واسطه ی قدرت او به عسل برگزیده [۷]تبدیل شده و تخم خرمایی به واسطه ی پرورش او نخلی بلند و تناور[۸] گشته است.
بیت: ابر و باد و ماه و خورشید در میان هستند تا تو روزی به دست آوری و با بی خبری از آن بهره نبری[۹]
بیت: همه ی پدیده ها حیران و مطیع تواند (همه تسخیر و رام تو شده اند تا تو روزی به دست آوری) انصاف نیست که تو به نوبه ی خود از خدا اطاعت نکنی.
آمده است در حدیثی از سرور موجودات و مایه ی فخر باشندگان و مایه ی بخشایش بر جهانیان[۱۰] و برگزیده از افراد بشر و مایه ی تمامی و کمال دور زمان رسالت محمد مصطفی – درود و تحیت خدا بر او خاندانش باد-
بیت عربی : اوست شفاعت کننده ، فرمانروا ،پیامبر خدا، راد و بزرگوار ، صاحب جمال ، خوش اندام ، با بوی خوش و به مُهر پیامبری نشان کرده
بیت عربی : به واسطه ی کمال خود به بلند پایگی رسید و به نور جمال خود تاریکی را برطرف کرد همه ی خوی ها و خصلت های او نیکوست بر او و خاندانش درود فرستید[۱۱]
بیت فارسی :دیوار امت تو غمی از ویرانی ندارد چرا که پشتیبان و قیمی چون تو دارد کسی که نوح کشتی بانش باشد چه ترسی از موج دریا دارد؟
حدیث: هر گاه یکی از بندگان گناهکار درمانده و آشفته حال دست توبه به امید پذیرفتن به پیشگاه خداوند بزرگ و بلند مرتبه[۱۲] بلند کند خداوند بلند قدر به او توجه نمی کند؛ بنده باز از درگاه خداوند تمنا کند؛ خداوند باز از او رو برمی گرداند ؛ بنده بار دیگر خداوند را با عجز و خواری می خواند و از او حاجت می طلبد؛ خداوند پاک و منزه این بار می فرماید:« ای فرشتگان من از بنده ی خود شرم دارم و او جز من پناهی ندارد پس او را بیامرزیدم». به دعوتش پاسخ گفتم و آرزویش برآورده کردم چرا که از دعا و زاری بسیار بندگان شرم می کنم.
بیت: بخشش و بزرگواری خداوند را ببین که چه شگفت آور است ؛ در حالی که بنده گناه کرده است او شرمنده است
گوشه نشینان کعبه ی بزرگی و عظمت او به کوتاهی در عبادت این گونه اعتراف می کنند که «تو را چنان که شایسته است پرستش نکردیم » و ستایندگان زیور جمال او به سرگشتگی نسبت داده شده اندچر اکه می گویند : « تو را چنان که سزاوار شناسایی تو ست نشناخته ایم» .
بیت: اگر کسی چند و چون او را از من بپرسد می گویم عاشق از معشوق بی نشان و برتر از چگونگی چه می توند بگوید؟
بیت: عاشقان در راه معشوق از هستی خود گذشته اند گویی کشته شده اند همچنان که از کشتگان سخنی شنیده نمی شود عاشقان نیز نمی توانند در وصف معشوق دم بزنند[۱۳]
یکی از آگاه دلان (عارفان) سر به گریبان مراقبت[۱۴]فرو برده و در دریای مکاشفه[۱۵] غوطه ور شده بود؛ وقتی از آن سوداگری[۱۶] باز آمد(= وقتی از آن کار فارغ شد) یکی از دوستان گفت : از این گلزار معرفت[۱۷] که در آن بودی برای ما چه ارمغان آورده ا ی؟(چه هدیه ای به ما عطا می کنی ؟)گفت: به یاد داشتم که وقتی به درخت گل برسم دامنی برای هدیه به یاران پر کنم وقتی رسیدم بوی گل[۱۸] چنان مرا از خود بی خود کرد که دامن از دستم رفت (اختیار خود را از دست دادم )
بیت:ای بلبل که با فریاد و هنگامه ادعای عاشقی داری ، عشق را از پروانه یاد بگیر که جانش از آتش عشق شمع سوخت اما دم بر نیاورد
بیت: اینان که ادعا می کنند خدا (معشوق) را شناخته اند،از او خبری ندارند . از کسی که خبری از خدا داشته باشد خبری باز نمی رسد( خود را در خدا فنا می کندو هیچ از خود باقی نمی گذارد حتی خبر)
بیت:ای خدایی که از قوه ی فاهمه انسان که شامل تخیل و سنجش و گمان و پندار[۱۹] است فراتر و بالاتر قرار داری و از هرچه درباره ی تو گفته شد و از هرچه درباره ی تو شنیدیم و خوانده یم برتر و فراتری
بیت: مجلس[۲۰] وعظ و درس تمام شد و عمرما به پایان رسید اما ما هنوز در ابتدای توصیف تو قرار داریم (آن گونه که شایسته است نمی توانیم تو را وصف کنیم)

افلاک، حریم بارگاهت [۲۱]
بیت اول :ای کسی که در معراج خود از درخت سدرة المنتهی[۲۲] در آسمان هفتم[۲۳] گذشتی و ای کسی که گنبد عرش [۲۴]تکیه گاه تو شد
بیت دوم :تو آن چنان بلند مقامی که گوشه کلاهت بالاتر و برتر از فلک نهم است
بیت سوم :هم عقل با آن توانایی چون نوکری که در رکاب سرور خود می دود در برابر تو احساس حقارت می کند و از تو تبعیت می کند و هم شریعت در پناه تو قرار گرفته و تو از آن حمایت و پشتیبانی می کنی
بیت چهارم :ماه با آن زیبایی به اندازه ی طاس کوچکی[۲۵] که بر گردن اسب تو بسته شده ارزش دارد و شب با آن سیاهی رشته سیاه حاشیه ی[۲۶] پرچم تو شده است
بیت پنجم :جبرییل با آن قدر و منزلت نزد خداوند مانند گدایی بر درگاه تو اقامت کرده است و آسمان با آن همه عظمت حریم خانه و بارگاه تو محسوب می شود
بیت ششم:چرخ آسمان اگرچه بلند و با رفعت است در برابر تو به اندازه ی خاک پایی است عقل اگرچه بزرگ و توانا ست در برابر تو کودکی بیش نیست
بیت هفتم :خدا به خاطر بزرگداشت تو به چهره ی همچون ماهت سوگند خورده است
بیت هشتم :خداوند که عقل و خرد را نگهبان جان قرار داد/ نام تو را در کنار نام خود آورده است.

رستم و اسفندیار

وقتی روز شد رستم گبر را بر تن کرد / و علاوه بر گبر، زره موسوم به ببر بیان رابرای حفظ تن پوشید
کمندی بر ترک زین اسب خود بست / بر اسب خود که پیکری همچون فیل تنومند داشت سوار شد
همچنان تا ساحل هیرمند آمد/ در حالی که در دل از جنگ با اسفندیار اندوهگین بود و لبی پر از پند داشت.
از ساحل رود گذشت به طرف بالا رفت / از کار جهان دچار شگفتی شد
فریاد برآورد که ای اسفندیار نیک بخت / حریفت به میدان آمد آماده جنگ شو
وقتی اسفندیار این سخن را از آن شیرمرد جنگجوی پیر شنید
خندید و گفت :از آن زمان که از خواب بیدار شدم خود را آماده جنگ کرده ام
دستور داد زره و کلاه خود / تیردان و نیزه اسفندیار جنگاور را …
به نزدش بردند و و بر تن روشن خو د پوشید / و آن کلاه کیانی را بر سر گذاشت
دستور داد تا زین بر اسب سیاه رنگ / گذاشتند و به نزد شاهزاده بردند
وقتی اسفندیار جنگجو زره را پوشید / به واسطه ی زور و نشاطی که در او بود…
ته نیزه را بر زمین گذاشت / و به وسیله ی آن از زمین به روی زین پرید…
مانند پلنگی که بر پشت گورخر سوار شود و گور خر را به شور و شتاب وا دارد
بدان سان هر دو آماده ی جنگ شدند / پنداری در جهان بزمی وجود ندارد
وقتی رستم پیر و اسفندیار جوان آن دو شیر سرافراز و دو پهلوان به هم نزدیک شدند…
فریادی از اسب هر دو مرد برخاست که از آن فریاد گویی میدان نبرد از هم شکافته شد
رستم با صدای بلند و محکم این گونه گفت : ای شاه کامروا و نیکبخت…
اگر جنگ و خون ریزی می خواهی و به درگیری و نزاع اصرار داری …
بگو تا سوار زابلی را که مجهز به شمشیر کابلی است بیاورم
در این میدان آن ها را به جنگ آوریم و خود اینجا اندکی بایستیم و تامل کنیم
مطابق میل تو خون ریخته شود و جنگ و درگیری را ببینی و لذت ببری
اسفندیار این گونه پاسخ داد / که چرا این قدر سخنان نابجا می گویی؟
من به جنگ کابلی ها و یا جنگ ایرانیان و کابلی ها نیازی ندارم
روش و سلوک من هرگز این گونه مباد/ این کار در دین من شایسته نیست…
که ایرانیان را به کشتن دهم / تا خود تاج پادشاهی بر سر گذارم
اگر تو به یار و پشتیبان نیاز داری بیاور / من در این جنگ به هیچ یار نیاز ندارم و به کار من نمی آید
دو مرد جنگاور قرار گذاشتند / هیچ کس در جنگ دخالت نکند و به یاری برنخیزد
بار نخست با نیزه با هم درگیر شدند زخم ها بر یکدیگر زدند طوری که خون از زره روان شد
به خاطر قدرت اسب ها و ضربه ی جنگجویان / شمشیرهای سنگین آن ها شکست
مثل شیران جنگجو برآشفته شدند / خشمگینانه بر تن های یکدیگر ضربه وارد کردند
دسته ی گرز سنگین شکست / دست دو پهلوان از خستگی از کار بازماند و ناتوان شد
پس از آن کمربند یکدیگر را گرفتند / در حالی که دو اسب تندرو آن ها سر خم کرده بودند
گاه این فشار می آورد و گاه آن زور می زد / هیچ کدام از پهلوانان از جای خود حرکت نکرد
از میدان جنگ دور شدند / در حالی که اسب ها خسته شدند و پهلوانان مجروح…
دهانشان به خاک و خون آلوده و خون کف کرده بود / زره و پوشش جنگی آن ها پاره پاره شده بود
تو ای سیستانی مگر ضربه های کمان و زور بازوی مرا فراموش کردی؟
تو از جادوی زال این گونه سالم و زنده مانده ای / وگرنه از شدت زخم در حال مرگ بودی
امروز طوری یال تو را بر زمین می کوبم / که از این پس زال تو را زنده نبیند
رستم در پاسخ گفت: از خداوند پاک که دارای جهان است بترس و عقل و احساس خود را تباه مکن
من امروز نه برای جنگ که برای عذر خواهی و حفظ آبرو آمدم
تو به ناحق با من می جنگی و چشم عقل خود را بر واقعیت می بندی
زه را به کمان بست و آن تیر را که از درخت گز تهیه کرده بود و پیکانش را در زهر پرورانده بود آماده کرد
تیر گز را در کمان گذاشت / سر خود را به سوی آسمان کرد
می گفت: ای خداوند خورشید / ای دانایی که دانایی و شکوه و زور را تو می افزایی
تو از جان پاک و توانایی و نیت من خبر داری…
که این قدر سعی می کنم مگر اسفندیار از جنگ منصرف شود
تو می دانی که او به ناحق با من می جنگد / می خواهد زور و جنگاوری خود را به من نشان دهد
به خاطر این گناه مرا مجازات مکن ای کسی که خالق ماه و تیر هستی
رستم تیر گز را زود در کمان گذاشت / همان طور که سیمرغ فرمان داده بود…
تیر را بر چشم اسفندیار زد جهان پیش چشم آن مرد نامور تیره شد
قامت او که مانند سرو بلندبالا بود خم شد / دانایی و شکوه از او دور شد و از هوش رفت