ادبیات سوم عمومی قسمت سوم
بیت اول: روز جدایی چه روز خوبی است اگر دوست بی وفا نباشد) اگر دوست به من وفا دار بماند روز جدایی قابل تحمل است.(
بیت دوم: جدایی از یار اگر چه تلخ است به امید دیدار دوست به سربردن شیرین و دلپذیر است.
بیت سوم: غم تنهایی را تحمل کردن دلپذیر است به شرطی که امیدی به دیدار دوباره دوست وجود داشته باشد.
بیت چهارم: اگر صد سال هم در اندوه به سر برم در نظر من هیچ نیست وقتی امید است روزی چهره ی دوست را ببینم.
بیت پنجم: اگر یک روز با معشوق در عیش ونوش همنشین باشی غم صد ساله را هم فراموش می کنی.
بیت ششم: ای دل تو از باغبان کمتر نیستی و عشق و محبت تو از گل کمتر نیست.
بیت هفتم: نمی بینی باغبان وقتی گلی را می کارد چقدر رنج می برد تا گل شکوفا شود.
بیت هشتم: روز وشب برای نگهداری گل از خوراک وخواب محروم می ماند گاهی بوته گل راهرس می کند وگاهی به آن آب می دهد.
بیت نهم: گاهی برای نگه داری از گل بی خوابی کشیده گاهی ازتیغ گل دستش زخمی می شود.
بیت دهم: آن همه رنج وغم را به این امید تحمل می کند که روزی شکوفایی گل را ببیند.
بیت یازدهم: مگر نمی بینی کسی که بلبل دارد-همان بلبل که با آوازش دلی به نشاط می آید -
بیت دوازدهم: شب وروز به او دانه و آ ب می دهد و ازبهترین چوبهااز عود گرفته تا ساج برای اولانه می سازد.
بیت سیزدهم: همیشه با وجود آن بلبل شاد و خوش و خرّم است به این امید که آوازی خوش سربدهد و بخواند.
بیت چهاردهم: همیشه تا زمانی که ماه وخورشید طلوع می کنند -تا ابد- به وصال یار امیدوارم.
بیت پانزدهم: درخت محبت دردل من به سرو بوستانی می ماند که همیشه سرسبز است.
بیت شانزدهم: شاخ این درخت از سرما خشک نمی شود و برگش براثر گرما زرد نمی گردد.
بیت هفدهم: همیشه سبز و باطراوت است و بادیدن او چنین خیال می کنی که هر روز برای او بهار است.
بیت هجدهم: درخت محبت دردل تو به گلزار پائیز می ماند.
بیت نوزدهم: درختی که لخت و عریان شده وبرگ و بارش ریخته و به جای گل و برگ، خار بر رویش باقی مانده.
بیت بیستم: من مانند شاخه ای نیازمند سیرآب شدن در بهار هستم و تو مانند هوای بارانی هستی که می توانی مرا سیراب کنی.
بیت بیست ویکم: با این وجود من ازتو قطع امید نمی کنم ای معشوق زیبا روی تا وقتی که جان شیرین از من دور نشود.
بیت بیست ودوم: از زمانی که عشق صبر و طاقت را از من گرفته است جان من به امید رسیدن به تو با من مانده است.
بیت بیست وسوم: جان من در آتش فراق تو به تمامی نمی سوزد چون امید وصال تو گهگاه بر آن آب می افشاند.
بیت بیست وچهارم: اگر امیدم قطع شود وای برجان من چراکه بدون امید یک لحظه نمی توانم زنده بمانم.
«در آفتاب وفا»
بیت اول: ای صبح بدان که تو را به چه جایی می فرستم / تو را نزد معشوق – آفتاب وفا – می فرستم.
بیت دوم: نامه ی سربسته ی مرا به آن معشوق مهربان برسان هیچ کسی را از مقصد خود مطلع نکن.
بیت سوم: ای صبح از بارگاه معشوق -که محمل انس من است -تو شعاعی هستی که
نشانگر صفای آن بارگاهی پس تو را به سوی آن بارگاه پاک نزد معشوق می فرستم.
بیت چهارم: باد صبا در خبر رساندن امین نیست اما تو راستگو وامینی تورا بر خلاف میل باد صبا آن جا به نزد معشوق می فرستم.
بیت پنجم: از ابر سحرگاهی زرهی طلایی برای خود فراهم کن زیرا تورا مانند یک پیک مخصوص و ناشناس نزد معشوق می فرستم.
بیت ششم: عشق خود را به رشته جان گره زده است تو را نزد کسی می فرستم که گره عشق را باز کند.
بیت هفتم: جان یک لحظه هم برای رسیدن خبر تو درنگ نمی کند چرا که رفتنی است
وگرنه فکر می کنی چرا تو را با این شتاب نزد معشوق می فرستم.
بیت هشتم: چه دردهای بسیار که از دوری تو بردل خاقانی وارد شده است / ببین که آنها را یکی یکی برای درمان نزد تو می فرستم
«پروانه بی پروا»
بیت اول: شبی پروانه ها گرد هم آمدند ودرمجلسی شمع را خواهان شدند. (درباره حقیقت شمع گفتگو کردند)
بیت دوم: همه می گفتند یک نفر لازم است که ازشمع خبرهایی بیاورد.(حقیقت شمع را بیان کند)
بیت سوم: پروانه ای تا قصر رفت ونور شمع را از دور درفضای قصر پیدا کرد.
بیت چهارم: برگشت و به آن چه دیده بود،شرح کرد و به اندازه فهم خود به توصیف شمع پرداخت.
بیت پنجم: سخن شناسی که درآن مجلس مقام و منزلت داشت گفت: او درحقیقت شمع را نشناخته است.
بیت ششم: یکی از پروانه هارفت و ازنورگذشت وخود رابه شعله شمع زد.
بیت هفتم: درحالی که پرپر می زد به شناسایی شمع پرداخت ولی از عهده کار برنیامد و طاقت شعله شمع را نداشت و ازآن دور شد.
بیت هشتم: او هم بازگشت و سخنانی درمورد حقیقت شمع بازگو کرد و رسیدن به شمع را برای دیگران تشریح کرد.
بیت نهم: سخن شناس به اوگفت: ای عزیز این نشان که تواز شمع می دهی راست نیست و مانند آن پروانه دیگر تو نیز از حقیقت شمع باخبر نشدی.
بیت دهم: پروانه ای دیگر پرواز کرد در حالی که ازخود بی خود بود باشادی ونشاط در آتش فرود آمد.
بیت یازدهم: در شعله آتش کاملا” فرو رفت در شعله شمع وجود خود را فراموش کرد وغرق در وجود شمع شد.
بیت دوازدهم: وقتی آتش تمام وجود اورا فرا گرفت اعضای او مانند خود آتش سرخ شد گویی پروانه یکپارچه آتش شد.
بیت سیزدهم: سخن شناس وقتی این پروانه رااز دور مشاهده کرد که شمع اورا جزئی از خود کرده است و درخود محو کرده،
بیت چهاردهم: گفت هیچکس دیگر نمی داند تنها اوخبر دارد وبس.
بیت پانزدهم:کسی که خبر واثری ازاو نمانده باشد تنها او می داند که عشق چیست؟
بیت شانزدهم: تازمانی که در راه عشق جسم وجان خودرافراموش نکنی حتی یک لحظه از معشوق با خبر نمی شوی(به حقیقت معشوق راه نمی یابی)
«سخن تازه»
بیت اول: هان سخن نو بگو تاهر دو جهان از اثر نوی این سخن به تازگی
وشگفتی برسد واز حدودی که باعث ادراک عقلی آن می شود رها شود واز حد
واندازه های علم و عقل بگذرد.
بیت دوم: کسی که از دم تو زنده وبا طراوت نشود بدبخت است چنین کسی یادچار رنگ می شود یادچار آوازه.
بیت سوم:هر کس عاشق تو می شود و چون حلقه که به درآویزان است به تومتوسل می
شود به زودی به گنج دست خواهد یافت( به همه چیز دست خواهد یافت) بخصوص که
تو در را به روی او باز کنی و روی خوش به او نشان دهی واو محرم آستان تو
شود.
بیت چهارم: آب و خاک (عناصر سازنده وجود انسان) از کجا می دانستند روزی
گوهر گوینده (نفس ناطقه انسان) و غمزه ی غمازه (نشان دهنده اسرار و رازهای
الهی)می شوند.
بیت پنجم: بدون فیض تو که مانند بوسه ی لب سرخ زیبارویان مستی انگیز است
کسی به خوشی و سرمستی نمی رسد. اگر کسی بدون تو به فیض و خوشی دست یابد این
خوشی بی دوام و ساختگی است همچنانکه چهره را با سرخاب سرخ می کنند اما این
سرخی اصیل نیست.
بیت ششم: وقتی که شتر صالح از کوه زاده شد من به این یقین رسیدم که به قدرت تو کوه نیز مانند شتر چالاک می شود و به رقص در می آید.
بیت هفتم: راز عشق مرا از ناکسان پنهان نگه دار اگرچه خاموشی سخت باشد بدان
هر چه امروز باعث رنج و زحمت است فردا باعث راحتی و رحمت خواهد بود.
کبوتر طوقدار
بند اول : حکایت کرده اند که در ناحیه ی کشمیر شکارگاهی خوش و چمنزاری
باصفا وجود داشت که از تابش و انعکاس آن، پر سیاه کلاغ همانند دم طاووس
زیبا به نظر می رسید و در مقابل زیبایی آن، دم طاووس به پر سیاه و زشت کلاغ
شباهت داشت.
بیت: گل لاله در آن جا همانند چراغی می درخشید/ ولی به خاطر دود این چراغ، درون آن سیاه شده بود.
بیت: گل شقایق بر ساقه ی خود به گونه ای ایستاده/ که انگار جام شراب سرخ بر شاخه ی زمرّد قرار گرفته است.
بند دوم : و در آن شکارگاه، شکار فراوانی وجود داشت و صیادان پی در پی آن
جا رفت و آمد می کردند. کلاغی در پیرامون آن شکارگاه، بر درخت بزرگ و
انبوهی لانه داشت. نشسته بود و به چپ و راست نگاه می کرد. ناگهان صیادی
تندخو در حالی که لباسی خشن بر تن و دامی بر گردن و عصایی در دست داشت، به
آن درخت روی نهاد. کلاغ ترسید و با خود گفت: این مرد کاری دارد که می آید و
نمی توان فهمید که قصد شکار مرا دارد یا کس دیگری را. من به هر حال در جای
خود می مانم و نگاه می کنم که چه کار می کند.
بند سوم : صیاد جلو آمد و دام را پهن کرد و دانه انداخت و در کمین نشست.
مدّتی منتظر ماند؛ گروهی کبوتران رسیـدنـد و رئـیس آن هـا کـبـوتـری بـه
نـام مطـوّقه بـود و در اطـاعـت و فرمـانبـرداری از او روزگـار را سپـری می
کردنـد. کبوتران همین که دانـه را دیدنـد، غافلانه پایین آمدنـد و همه در
دام افتادنـد و صیاد شاد شد و جلوه کنان و با ناز شروع به دویدن کرد تا آن
ها را گرفتار کند و کبوتران بی قراری می کردند و هر کدام برای رهایی خود
تلاش می نمودند. مطوّقه گفت: «جای جدال و ستیزه نیست؛ باید به گونه ای باشد
که همگان رهایی یاران را از رهایی خود مهم تر بدانند و اکنون سزاوار آن
است که همه به شیوه ی یاری و همدستی نیرویی به کار ببرید تا دام را از جا
برداریم زیرا رهایی ما در این کار است.» کبوتران فرمان مطوّقه را به جا
آوردند و دام را کندند و راه خود را در پیش گرفتند و صیاد به دنبال آن ها
رفت، به آن امید که سرانجام خسته و درمانده شوند و بیفتند و کلاغ با خود
فکر کرد که به دنبال آن ها بروم و معلوم کنم که سرانجام کارشان چه می شود
زیرا من نیز ممکن است به چنین حادثه ای گرفتار شوم و می توان از تجربه ها،
سلاح هایی برای دفع حوادث روزگار ساخت.
بند چهارم : و مطوّقه وقتی دید که صیاد به دنبال آن ها است، به یاران خود
گفت: «این لجوج و گستاخ در صید کردن ما جدّی است و تا از چشم او ناپدید
نشویم ما را رها نمی کند. راه چاره آن است که به طرف مکان های آباد و پر
درخت برویم تا دیگر نتوانـد ما را ببیند، ناامیـد و بی بهره بازگردد که در
این نزدیکـی موشی از دوستان من است؛ به او می گویم تا این بندها را ببرّد.»
کبوتران فرمان مطوّقه را راهنمای خود ساختند و راه را کج کردند (تغییر
مسیر دادند) و صیاد بازگشت.
بند پنجم : مطوّقه به محلّ سکونت موش رسید. به کبوتران دستور داد که: «فرود
بیایید.» کبوتران از فرمان او اطاعت کردند و همه نشستند و نام آن موش زبرا
بود که دارای زیرکی و هوشمندی کامل و عقل فراوان و تجربه ی بسیار بوده و
خوبی و بدی احوال روزگار را مشاهده کرده بود و در آن مکان ها برای فرار در
هنگام خطر و حادثه، سوراخ های بسیاری ساخته و برای هر سوراخ راهی در سوراخ
دیگر باز کرده بود و متناسب با دانش و مصلحت از آن مواظبت می کرد. مطوّقه
فریاد زد که «بیرون بیا.» زبرا پرسید که: «کیست؟» مطوّقه نام خود را گفت؛
زبرا او را شناخت و با شتاب بیرون آمد.
بند ششم : وقتی موش مطوّقه را گرفتار بلا دید، اشک از چشم جاری کرد و اشک
فراوانی بر چهره ریخت و گفت: «ای دوست عزیز و رفیق سازگار، چه کسی تو را در
این رنج گرفتار کرد؟» مطوّقه جواب داد که: «سرنوشت و تقدیر آسمانی مرا در
این گرفتاری انداخته است.» موش این سخن را شنید و زود شروع به بریدن
بندهایی کرد که مطوّقه به آن بسته بود. مطوّقه گفت: «ابتدا بند دوستانم را
باز کن.» موش به این سخن توجّهی نکرد. مطوّقه بار دیگر به موش گفت: «ای
دوست، اگر ابتدا بند دوستان را باز کنی سزاوارتر است.» موش گفت: «این سخن
را زیاد تکرار می کنی؛ آیا تو به جان خود نیازی نداری و برای آن حقّی قایل
نیستی؟» مطوّقه گفت: «مرا به سبب این کار نباید سرزنش کرد زیرا من ریاست
این کبوتران را به عهده گرفته ام و به همین سبب آن ها حقّی بر گردن من
دارند و چون آن ها با اطاعت و خیرخواهی، حقوق مرا به جا آوردند و با یاری و
پشتیبانی آن ها از دست صیاد رهایی یافتم، من نیز باید از عهده ی وظایف
ریاست برآیم و وظایف و اعمال سـروری را بـه جـا آورم و می ترسـم کـه اگـر
از باز کـردن گـره های من آغـاز کنـی، خستـه شـوی و بعضـی از کبوتران در
بند باقی بمانند امّا وقتی من در بند بسته باشم – اگر چه بسیار خسته شده
باشی- سستی در حقّ مرا جایز نمی دانی و دلت به آن (سستی در حقّ من) راضی
نمی شود و هم چنین چون به هنگام بلا و گرفتاری با یکدیگر مشارکت داشته ایم،
به هنگام آسایش نیز همراهی و سازگاری سزاوارتر است، وگرنه سرزنش کنندگان و
عیب جویان فرصت سرزنش و بدگویی می یابند.
بند هفتم : موش گفت: «عادت جوانمردان همین است و به سبب این خلق و خوی
پسندیده و روش ستوده ات نظر و عقیـده ی دوستـان درباره ی دوستی و محبّـت
تـو پاک تر می گـردد و اعتماد یاران نسبت به بزرگـواری و پیمان داری تو
بیشتر می شود.» و آن گاه با جدّیت و رغبت بندهای آن ها را به طور کامل برید
و مطوّقه و یارانش، آزاد و در امان بازگشتند.
«از ماست که بر ماست»
بیت اول: روزی عقابی از سر سنگ به هوا بلند شد و در جستجوی غذا پر و بال را به هم زد و پرواز کرد.
بیت دوم: به راستی بال خود نگاه کرد و این گونه گفت امروز تمام سطح جهان را زیر پر خود دارم.
بیت سوم: وقتی بر فراز آسمان پرواز می کنم به خاطر قدرت دید دقیقی که دارم حتی ذره ای را ته[۲۷] دریا می بینم.
بیت چهارم: اگر پشه ای روی خار و خاشاک به حرکت درآید آن پشه در نظر ما آشکار می شود.
بیت پنجم: بسیار از خود غرور نشان داد و از سرنوشت پروا نکرد ببین که چرخ ستمگر با او چه کرد.
بیت ششم: ناگهان از قضای بد تیراندازی ماهر[۲۸] از کمینگاه خود تیری را مستقیم به سوی عقاب پرتاب کرد
بیت هفتم: آن تیر سخت بر بال عقاب فرود آمد و او را از آسمان به روی زمین پایین آورد.
بیت هشتم: بر زمین افتاد و مانند ماهی در خشکی افتاده در خاک غلطید سپس پر خود را از چپ و راست باز کرد و با دقت آن را نگاه کرد.
بیت نهم: خطاب به تیر گفت عجب است که تو از چوب و آهنی پس این سبکبالی و پریدن چگونه از تو برآمد؟
بیت دهم: به سوی تیر نگاه کرد و پر خود را بر آن دید و گفت از چه کسی شکایت کنیم که هر چه بر ما می رسد از خود ماست.
«زاغ و کبک»
بیت اول:زاغی[۲۹] به خاطر اینکه درپی آسودگی[۳۰] خود بود لانه خودرا از باغ به دامنه ی کوهی[۳۱] منتقل کرد.
بیت دوم: دردامن کوه عرصه و میدانی دید که نشان دهنده گنج نهفته[۳۲] در دل کوه بود.
بیت سوم: کبکی[۳۳] بی نظیر[۳۴] بازیبایی تمام شاهد[۳۵] زیباروی آن باغ[۳۶] فیروزه[۳۷] رنگ بود.
بیت چهارم: آن کبک در رفتن چابک[۳۸]، در دویدن چالاک[۳۹] بود و گام های
تیز[۴۰] داشت و رفتن[۴۱] و پریدن وخرامیدن[۴۲] را به زیبایی انجام می
داد.
بیت پنجم: هم حرکاتش هماهنگ[۴۳] بود و هم قدمهایش[۴۴] نزدیک به هم[۴۵] بود.
بیت ششم: زاغ وقتی شیوه راه رفتن و حرکت موزون کبک را دید.
بیت هفتم: با دلی گرفتار و شیفته به تقلید[۴۶] از طرز راه رفتن[۴۷] او پرداخت.
بیت هشتم: از روش راه رفتن خود دست برداشت و به دنبال کبک و به تقلید حرکات او راه افتاد.
بیت نهم: هر قدم که کبک برمی داشت زاغ نیز به روش او قدم بر قدمش می
گذاشت[۴۸] وبه هر شیوه که کبک راه می رفت زاغ از او تقلید می کرد[۴۹]
بیت دهم: خلاصه زاغ در آن چمن سه چهار روز به این روش به دنبال کبک راه رفت .
بیت یازدهم: سرانجام در حالی که از بی تجربگی خود زیان کرده بود و روش راه رفتن کبک را نیاموخته بود.
بیت دوازدهم: روش راه رفتن خود را هم فراموش کرده و از کار خود زیان دید و پشیمان[۵۰] شد