ادبیات سوم عمومی قسمت اول
احسان و سپاس خاص خداوند عزیز و بزرگ[۱] است که فرمانبرداری و عبادت او سبب نزدیکی و تقرب به اوست[۲] و در سپاس و شکرگزاری او افزونی نعمت و بخشش[۳] . هر دمی که کشیده می شود، یاری رساننده زندگی است و هر بازدمی ، شادی بخش وجود . پس در هر یک نفس دو نعمت وجود دارد و برای هر نعمتی شکری لازم و واجب است.
بیت:از دست و زبا ن چه کسی بر می آید که شکر خدا را آن گونه که شایسته است به عهده گیرد و آن را به تمامی انجام دهد؟ (هیچ کس نمی تواند شکر نعمت های او را به جا آورد)
آیه[۴]:ای خاندان داوود سپاس بگزارید و عده ی کمی از بندگان من سپاسگزارند.
بیت:بندگان همان بهتر است که به خاطر کوتاهی و گناه به پیشگاه خداوند عذر و ناتوانی خویش را عرضه کنند
بیت:وگرنه طاعت و عبادت شایسته ی پروردگاری او را هیچ کس از عهده بر نمی آید
بارش رحم و عطوفت بی محا سبه ی او به همه رسیده و سفره ی نعمت و بخشش بی مضایقه ی او همه جا گسترده شده است.آبروی بندگان را به سبب گناه نهی فرموده نمی برد و روزی و رزق مقرر آنها را به سبب گناه زشت و ناپسند قطع نمی کند.
به فرش گستر باد مشرق[۵] گفته تا فرش زمرد رنگ سبزه و چمن را پهن کند و به دایه ی ابر ِ بهاری فرمان داده تا دختران ِگیاه را در گهواره ی زمین پرورش دهد. بر تن ِ درختان جامه ی سبز رنگ از برگ[۶] را به منزله ی جامه ی نوروزی پوشانده و بر سرِکودکان شاخ به واسطه ی فرارسیدن فصل بهار کلاه از شکوفه قرار داده است. افشره ی درخت انگور بی مقدار به واسطه ی قدرت او به عسل برگزیده [۷]تبدیل شده و تخم خرمایی به واسطه ی پرورش او نخلی بلند و تناور[۸] گشته است.
بیت: ابر و باد و ماه و خورشید در میان هستند تا تو روزی به دست آوری و با بی خبری از آن بهره نبری[۹]
بیت: همه ی پدیده ها حیران و مطیع تواند (همه تسخیر و رام تو شده اند تا تو روزی به دست آوری) انصاف نیست که تو به نوبه ی خود از خدا اطاعت نکنی.
آمده است در حدیثی از سرور موجودات و مایه ی فخر باشندگان و مایه ی بخشایش بر جهانیان[۱۰] و برگزیده از افراد بشر و مایه ی تمامی و کمال دور زمان رسالت محمد مصطفی – درود و تحیت خدا بر او خاندانش باد-
بیت عربی : اوست شفاعت کننده ، فرمانروا ،پیامبر خدا، راد و بزرگوار ، صاحب جمال ، خوش اندام ، با بوی خوش و به مُهر پیامبری نشان کرده
بیت عربی : به واسطه ی کمال خود به بلند پایگی رسید و به نور جمال خود تاریکی را برطرف کرد همه ی خوی ها و خصلت های او نیکوست بر او و خاندانش درود فرستید[۱۱]
بیت فارسی :دیوار امت تو غمی از ویرانی ندارد چرا که پشتیبان و قیمی چون تو دارد کسی که نوح کشتی بانش باشد چه ترسی از موج دریا دارد؟
حدیث: هر گاه یکی از بندگان گناهکار درمانده و آشفته حال دست توبه به امید پذیرفتن به پیشگاه خداوند بزرگ و بلند مرتبه[۱۲] بلند کند خداوند بلند قدر به او توجه نمی کند؛ بنده باز از درگاه خداوند تمنا کند؛ خداوند باز از او رو برمی گرداند ؛ بنده بار دیگر خداوند را با عجز و خواری می خواند و از او حاجت می طلبد؛ خداوند پاک و منزه این بار می فرماید:« ای فرشتگان من از بنده ی خود شرم دارم و او جز من پناهی ندارد پس او را بیامرزیدم». به دعوتش پاسخ گفتم و آرزویش برآورده کردم چرا که از دعا و زاری بسیار بندگان شرم می کنم.
بیت: بخشش و بزرگواری خداوند را ببین که چه شگفت آور است ؛ در حالی که بنده گناه کرده است او شرمنده است
گوشه نشینان کعبه ی بزرگی و عظمت او به کوتاهی در عبادت این گونه اعتراف می کنند که «تو را چنان که شایسته است پرستش نکردیم » و ستایندگان زیور جمال او به سرگشتگی نسبت داده شده اندچر اکه می گویند : « تو را چنان که سزاوار شناسایی تو ست نشناخته ایم» .
بیت: اگر کسی چند و چون او را از من بپرسد می گویم عاشق از معشوق بی نشان و برتر از چگونگی چه می توند بگوید؟
بیت: عاشقان در راه معشوق از هستی خود گذشته اند گویی کشته شده اند همچنان که از کشتگان سخنی شنیده نمی شود عاشقان نیز نمی توانند در وصف معشوق دم بزنند[۱۳]
یکی از آگاه دلان (عارفان) سر به گریبان مراقبت[۱۴]فرو برده و در دریای مکاشفه[۱۵] غوطه ور شده بود؛ وقتی از آن سوداگری[۱۶] باز آمد(= وقتی از آن کار فارغ شد) یکی از دوستان گفت : از این گلزار معرفت[۱۷] که در آن بودی برای ما چه ارمغان آورده ا ی؟(چه هدیه ای به ما عطا می کنی ؟)گفت: به یاد داشتم که وقتی به درخت گل برسم دامنی برای هدیه به یاران پر کنم وقتی رسیدم بوی گل[۱۸] چنان مرا از خود بی خود کرد که دامن از دستم رفت (اختیار خود را از دست دادم )
بیت:ای بلبل که با فریاد و هنگامه ادعای عاشقی داری ، عشق را از پروانه یاد بگیر که جانش از آتش عشق شمع سوخت اما دم بر نیاورد
بیت: اینان که ادعا می کنند خدا (معشوق) را شناخته اند،از او خبری ندارند . از کسی که خبری از خدا داشته باشد خبری باز نمی رسد( خود را در خدا فنا می کندو هیچ از خود باقی نمی گذارد حتی خبر)
بیت:ای خدایی که از قوه ی فاهمه انسان که شامل تخیل و سنجش و گمان و پندار[۱۹] است فراتر و بالاتر قرار داری و از هرچه درباره ی تو گفته شد و از هرچه درباره ی تو شنیدیم و خوانده یم برتر و فراتری
بیت: مجلس[۲۰] وعظ و درس تمام شد و عمرما به پایان رسید اما ما هنوز در ابتدای توصیف تو قرار داریم (آن گونه که شایسته است نمی توانیم تو را وصف کنیم)
افلاک، حریم بارگاهت [۲۱]
بیت اول :ای کسی که در معراج خود از درخت سدرة المنتهی[۲۲] در آسمان هفتم[۲۳] گذشتی و ای کسی که گنبد عرش [۲۴]تکیه گاه تو شد
بیت دوم :تو آن چنان بلند مقامی که گوشه کلاهت بالاتر و برتر از فلک نهم است
بیت سوم :هم عقل با آن توانایی چون نوکری که در رکاب سرور خود می دود در
برابر تو احساس حقارت می کند و از تو تبعیت می کند و هم شریعت در پناه تو
قرار گرفته و تو از آن حمایت و پشتیبانی می کنی
بیت چهارم :ماه با آن زیبایی به اندازه ی طاس کوچکی[۲۵] که بر گردن اسب تو
بسته شده ارزش دارد و شب با آن سیاهی رشته سیاه حاشیه ی[۲۶] پرچم تو شده
است
بیت پنجم :جبرییل با آن قدر و منزلت نزد خداوند مانند گدایی بر درگاه تو
اقامت کرده است و آسمان با آن همه عظمت حریم خانه و بارگاه تو محسوب می شود
بیت ششم:چرخ آسمان اگرچه بلند و با رفعت است در برابر تو به اندازه ی خاک
پایی است عقل اگرچه بزرگ و توانا ست در برابر تو کودکی بیش نیست
بیت هفتم :خدا به خاطر بزرگداشت تو به چهره ی همچون ماهت سوگند خورده است
بیت هشتم :خداوند که عقل و خرد را نگهبان جان قرار داد/ نام تو را در کنار نام خود آورده است.
رستم و اسفندیار
وقتی روز شد رستم گبر را بر تن کرد / و علاوه بر گبر، زره موسوم به ببر بیان رابرای حفظ تن پوشید
کمندی بر ترک زین اسب خود بست / بر اسب خود که پیکری همچون فیل تنومند داشت سوار شد
همچنان تا ساحل هیرمند آمد/ در حالی که در دل از جنگ با اسفندیار اندوهگین بود و لبی پر از پند داشت.
از ساحل رود گذشت به طرف بالا رفت / از کار جهان دچار شگفتی شد
فریاد برآورد که ای اسفندیار نیک بخت / حریفت به میدان آمد آماده جنگ شو
وقتی اسفندیار این سخن را از آن شیرمرد جنگجوی پیر شنید
خندید و گفت :از آن زمان که از خواب بیدار شدم خود را آماده جنگ کرده ام
دستور داد زره و کلاه خود / تیردان و نیزه اسفندیار جنگاور را …
به نزدش بردند و و بر تن روشن خو د پوشید / و آن کلاه کیانی را بر سر گذاشت
دستور داد تا زین بر اسب سیاه رنگ / گذاشتند و به نزد شاهزاده بردند
وقتی اسفندیار جنگجو زره را پوشید / به واسطه ی زور و نشاطی که در او بود…
ته نیزه را بر زمین گذاشت / و به وسیله ی آن از زمین به روی زین پرید…
مانند پلنگی که بر پشت گورخر سوار شود و گور خر را به شور و شتاب وا دارد
بدان سان هر دو آماده ی جنگ شدند / پنداری در جهان بزمی وجود ندارد
وقتی رستم پیر و اسفندیار جوان آن دو شیر سرافراز و دو پهلوان به هم نزدیک شدند…
فریادی از اسب هر دو مرد برخاست که از آن فریاد گویی میدان نبرد از هم شکافته شد
رستم با صدای بلند و محکم این گونه گفت : ای شاه کامروا و نیکبخت…
اگر جنگ و خون ریزی می خواهی و به درگیری و نزاع اصرار داری …
بگو تا سوار زابلی را که مجهز به شمشیر کابلی است بیاورم
در این میدان آن ها را به جنگ آوریم و خود اینجا اندکی بایستیم و تامل کنیم
مطابق میل تو خون ریخته شود و جنگ و درگیری را ببینی و لذت ببری
اسفندیار این گونه پاسخ داد / که چرا این قدر سخنان نابجا می گویی؟
من به جنگ کابلی ها و یا جنگ ایرانیان و کابلی ها نیازی ندارم
روش و سلوک من هرگز این گونه مباد/ این کار در دین من شایسته نیست…
که ایرانیان را به کشتن دهم / تا خود تاج پادشاهی بر سر گذارم
اگر تو به یار و پشتیبان نیاز داری بیاور / من در این جنگ به هیچ یار نیاز ندارم و به کار من نمی آید
دو مرد جنگاور قرار گذاشتند / هیچ کس در جنگ دخالت نکند و به یاری برنخیزد
بار نخست با نیزه با هم درگیر شدند زخم ها بر یکدیگر زدند طوری که خون از زره روان شد
به خاطر قدرت اسب ها و ضربه ی جنگجویان / شمشیرهای سنگین آن ها شکست
مثل شیران جنگجو برآشفته شدند / خشمگینانه بر تن های یکدیگر ضربه وارد کردند
دسته ی گرز سنگین شکست / دست دو پهلوان از خستگی از کار بازماند و ناتوان شد
پس از آن کمربند یکدیگر را گرفتند / در حالی که دو اسب تندرو آن ها سر خم کرده بودند
گاه این فشار می آورد و گاه آن زور می زد / هیچ کدام از پهلوانان از جای خود حرکت نکرد
از میدان جنگ دور شدند / در حالی که اسب ها خسته شدند و پهلوانان مجروح…
دهانشان به خاک و خون آلوده و خون کف کرده بود / زره و پوشش جنگی آن ها پاره پاره شده بود
تو ای سیستانی مگر ضربه های کمان و زور بازوی مرا فراموش کردی؟
تو از جادوی زال این گونه سالم و زنده مانده ای / وگرنه از شدت زخم در حال مرگ بودی
امروز طوری یال تو را بر زمین می کوبم / که از این پس زال تو را زنده نبیند
رستم در پاسخ گفت: از خداوند پاک که دارای جهان است بترس و عقل و احساس خود را تباه مکن
من امروز نه برای جنگ که برای عذر خواهی و حفظ آبرو آمدم
تو به ناحق با من می جنگی و چشم عقل خود را بر واقعیت می بندی
زه را به کمان بست و آن تیر را که از درخت گز تهیه کرده بود و پیکانش را در زهر پرورانده بود آماده کرد
تیر گز را در کمان گذاشت / سر خود را به سوی آسمان کرد
می گفت: ای خداوند خورشید / ای دانایی که دانایی و شکوه و زور را تو می افزایی
تو از جان پاک و توانایی و نیت من خبر داری…
که این قدر سعی می کنم مگر اسفندیار از جنگ منصرف شود
تو می دانی که او به ناحق با من می جنگد / می خواهد زور و جنگاوری خود را به من نشان دهد
به خاطر این گناه مرا مجازات مکن ای کسی که خالق ماه و تیر هستی
رستم تیر گز را زود در کمان گذاشت / همان طور که سیمرغ فرمان داده بود…
تیر را بر چشم اسفندیار زد جهان پیش چشم آن مرد نامور تیره شد
قامت او که مانند سرو بلندبالا بود خم شد / دانایی و شکوه از او دور شد و از هوش رفت